مامان خوبی نیستی
این روزا بعد از رفتن خاله نرگس ودختراش که توی این سی چهل روز برای ما بهشت بودن خیلی تنها شدیم بخصوص تو آخه سنا دائم خونه ما بود حتی شبها خونه ی ما می خوابید البته چون بعضی وقتا می زدیش با میل خودش نمی اومد وقتی می خواستیم آخر شب از همدیگه خداحافظی کنیم و ازخونه ی مامان جون بیایم خونه ی خودمون خاله نرگس دلش به حال تنهایی تو می سوخت دخترش رو کلی بوس و ناز می کرد که برو خونه خاله سنا هم یک کلام می گفت نه خاله نرگس چادر می پوشید و درحالیکه سنا رو تو بغل گرفته بود می ذاشتش روی صندلی عقب ماشن تازه کفش و دمپاییش هم از شیشه می نداختن داخل ماشین و به من می گفتن گازو بگیر برو دلم می سوخت که سنا گریه می کرد اما خیلی دخمل ماهی بود چ...
نویسنده :
مامان
22:25