محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 11 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

مامان خوبی نیستی

این روزا بعد از رفتن خاله نرگس ودختراش که توی این سی چهل روز برای ما بهشت بودن خیلی تنها شدیم بخصوص تو آخه سنا دائم خونه ما بود حتی شبها خونه ی ما می خوابید البته چون بعضی وقتا می زدیش با میل خودش نمی اومد وقتی می خواستیم آخر شب از همدیگه خداحافظی کنیم و ازخونه ی مامان جون بیایم خونه ی خودمون خاله نرگس دلش به حال تنهایی تو می سوخت دخترش رو کلی بوس و ناز می کرد که برو خونه خاله سنا هم یک کلام می گفت نه خاله نرگس چادر می پوشید و درحالیکه سنا رو تو بغل گرفته بود می ذاشتش روی صندلی عقب ماشن تازه کفش و دمپاییش هم از شیشه می نداختن داخل ماشین و به من می گفتن گازو بگیر برو دلم می سوخت که سنا گریه می کرد اما خیلی دخمل ماهی بود چ...
2 شهريور 1393

اگه مامان بابا نداشتم

دیشب وقتی که تعوی رختخوابت دراز کشیده بودی ازم پرسیدی مامان اگه مامان بابا نداشته باشم چیکار کنم با بابایی متعجبانه گفتیم خب اون موقع دیگه بزرگ شدی برای خودت تشکیل خونواده می دی و با اونا زندگی می کنی با صدای بلند گفتی نه اون موقع رو نمی گم منظورم اینه که اگه وقتی کوچولو هستم مامان بابا نداشته باشم چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من و بابا حیرت زده گفتیم نگران نباش پیش هم می مونیم فقط باید دعا کنیم خدا ما ربو برای شما نگه داره . دستای کوچولوتو رو به آسمون گرفتی و گفتی خدایا مامان و بابامو برای من نگه دار بهت گفتم حالا بگو خدایا منم رو واسه بابا و مامانم نگه دار خدایا همه کوچولوها رو برای مامان باباشون نگه دار آمین ...
25 مرداد 1393

تجربه بسیار تلخ امروز من

امروز حدود ساعت 12:15 سخت با سنای خاله نرگس مشغول تماشای تلویزیون بودید که اومدم و  بهتون گفتم  می خوام برم از مغازه خرید کنم میاین بریم ؟؟؟؟؟ سنا بلافاصله گفت آیه خاله (آره خاله ) اما تو گفتی نه صبر کن بانی کوچولو تموم بشه بعد بریم گفتم باشه خودم حاضر شدم وقتی بانی تموم شد بلند تون کردم که بریم . راستش هیچ وقت از سمت پایین کوچه مون نمی رفتم خرید نمی دونم امروز چی شد تصمیم گرفتم از سمت پایینی کوچه بریم خرید و این شد که رسیدیم به خیابون اولش دوتاتون خسته شدین و کمی لبه جوی آب کنار پیاده رو نشستین بعد که گفتم می خوایم از خیابون رد بشیم باید دستاتونو به من بدید تو لجبازی کردی و به نشونه قهر از من فاصله گرفتی ...
16 مرداد 1393

مامان میای ازهم جدا بشیم /گم شدن آبتین /کفشهای لنگ والنگ من

چهارشنبه شب 7/12/92 مراسم عقد دختر همسایه مامان جون اینا بود ماهم دعوت بودیم اما نمی تونستیم بریم چون  دوستای بابایی قول داده بودن ساعت  9 صبح بیان برای کمک به اسباب کشی ما(خونمون بالاخره حاضر شد)اما متاسفانه ساعت 8 شب تشریف آوردن وما کلی هم  شرمند ه همسایه شدیم چون وسایل ما خونه ی داداشی بود و مراسم هم  درست جلوی خونه داداشی برگزار شد  بابا با داداشی و دوستاش سری اول وسایل رو بردن که خبر اومد عروس خانم داره از در سمت خیابون خونشون  میاد  ما هم که منتظر بودیم از در توی کوچه بیان هول شدیم و بدو بدو رفتیم کمک مامان جون تا&...
12 اسفند 1392

کودک متفکر من /

امروز صبح به خاطر اینکه دیشب از شدت خستگی زود خوابیده بودی   سر ساعت ٦ بیدار شدی (آخه دیروز از ٧:٣٠صبح تا ٥:٣٠ درگیر  برگزاری  جشنواره فیلم رشد با همکارانمون بودیم و ناچارا تورو  هم با خودم بردم  تا از تماشای فیلمها لذت ببری )درست موقعی که من دست و پامو جمع می کردم صبحانه آماده کنم و برم مدرسه دیدم داری وول می خوری سریع خوابیدم  توی رختخواب تو اما چشماتو باز کردی و بهم گفتی مامان مگه خودت رختخواب نداری !!!!!!!!!!!!!! گفتم آره دارم اما چون تو بر عکس خوابیدی جام نمیشه توی رختخواب خودم بخوابم (کاملا برعکس خوابیده بو...
7 اسفند 1392

عکسهای جدید

این عکسها مربوط به تولد سه سالگی هستند که چندی پیش به  یه بدبختی از آتلیه  گرفتیم آخه بهمون نمی دادن و می گفتن  Background هامون لو می ره البته الان  هم این نسخه ای که به من دادن بعضی هاش مشکل  داره اما توی چاپ عالی  شده بودن                                                           ...
3 اسفند 1392

من ماشین پلیس سوار شدم

امشب دوست بابا شیفت بود و تو و بابا هم رفتید و سوار ماشین پلیس شدید جزء اولین دفعاتی بود که من رو رها کردی و با بابا رفتی وقتی اومدی بهت خیلی خوش گذشته بود کلی از دستبند و تفنگ پلیس برام گفتی هرچی گشتم  دوربین رو پیدا کنم ازت عکس بندازیم پیداش نکردم   امشب از من می پرسی مامان من از چی می ترسم ؟؟؟؟ می گم مامان تو از هیچی نمی ترسی ماشا ءا.. مرد شدی کم نمیاری و با قداست بیشتری می گی مامان من از چی می ترسم گفتم از گرگ  گفتی بچه اون پلیسه از شیر می ترسه   راستی عصر روز 17/11/92 هم راضی شدی من رو توی ماشین تنها  بذاری و با بابا بری مغازه وقتی بر...
26 بهمن 1392