محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 11 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

ما از کربلا اومدیم

بالاخره موفق شدم که بیام و وبلاگت رو آپ کنم آخه این مدت یا مهمون  داشتیم یا درگیر مریضی تو و مامان جون بودم که هنوز از سرمایی که  از کربلا خوردین تا حالا درگیر هستید و خوب نمی شید فقط بگم که چهارشنبه هفته گذشته ٢٧/٩/٩٢صبح ساعت ٤ رسیدیم شهر خودمون اونجا روز دوم کوفی ها کیف پولمو زدن و همه ی پول سفرمون به اضافه  کارتهای عابر بانک من و بابا که متعلق به چند بانک بود همراه با عابر بانک مسکن تو  و کارت ملیم که  توی کیفم بود همه از دست رفت خدا بگم این کوفی هارو چیکار کنه که هنوز دست   از بدی هاشون برنداشتن اینا همونای بودن که امام علی رو ٢...
5 دی 1392

5 تا دست 5 تا چشم

دیگه دست از عدد 2 برداشتی تا الان هرچی می خریدیم حتما باید دوتا می خریدیم اما تازگی ها علاقه شدیدی به عدد 5 پیدا کردی و مایل هستی دیگه به جای دو تا از همه چیز 5 تا داشته باشی به عنوان مثال روز 26/8/92 بهم گفتی کاش من 5 تا دست داشتم گفتم مامان 5 تا دست می خوای چیکار ؟؟؟؟ گفتی می خوام باهاشون کتاب بردارم خودکار بردارم غذا بردارم  (البته این شد 3 تا و من نمی دونم با دوتا دست دیگه می خوای چیکار کنی) دوباره همون روز بهم گفتی کاش من 5 تا چشم داشتم !!!!!!!!!!!! با گفتم 5 تا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! می خوای چیکار ؟؟؟؟ گفتی باهاشون همه جا رو می دیدم . ...
9 آذر 1392

چند تا عکس

این عکسها متعلق به فروردین و اردیبهشت هستند متاسفانه چون مموری گوشیم مشکل داشت نتونستم زودتر بریزمشون روی کامپیوتر مربوط به روز مادر .کیکی که برای مامان جون خریدیم و تو با خرید چند تا شمع عروسکی تزیینش کردی و گفتی تولد منه              طبیعت زیبای شهرمون و اردیبهشت ماه سردش ...
26 آبان 1392

میگه بیا شب و روز منو نگاه کن

25/8/92 امروز با زرنگی تمام به جای اینکه ازم بخوای برات سی دی بن تن رو بذارم گفتی   مامان این بن تن بدجنس هی شب و روز میگه بیا منو نگاه کن     این روزا زیاد کرم می زنی به دست و صورتت یه بار به من گفتی بهم پنبه بده گفتم می خوای چیکار؟؟؟؟ گفتی می خوام پوستمو که کرمی شده  تخلیه کنم   . من نمی دونم این واژه ها رو از کجا میاری !!!!!!!!!   سه شنبه 21/8/92 در پارک ایمان جنوبی شیراز                            حالتهایی که دوست د...
25 آبان 1392

روزگاری که برما گذشت

راستشو بخوای این مدت که نتونستم برات خاطراتت رو ثبت کنم دلیلش خودتی تا من میام سمت کامپیوتر می دوی و میای میگی بن تن برام بذار هردفعه بیشتراز صدبار یه قسمت از بن تن بیگانه تمام عیار رو می بینی و سیر نمی شی القصه اینکه من نمی تونم خاطراتت رو ثبت کنم و دست و پا شکسته این خاطرات رو توی تقویمم ثبت می کنم و سر یه موقع خاص مثل الان ثبت وبلاگت می کنم روز پنج شنبه 16/8/92 قصد داشتم برم اداره  تا مدارکم رو بابت یه بخشنامه تحویل بدم اول صبح کلی منو اذیت کردی که پیراهن شلوار مشکی می خوام هرچی پیراهن شلوار جورکردم راضی نشدی و اینقدر جیغ زدی و گریه کردی که بالاخره داد من بیچاره...
20 آبان 1392

چه اخلاق گندی داری !!!!!!!!!!!/من براشون قرآن می خونم

سه شنبه شب هفته گذشته ٧/٨/٩٢ نیمه های شب از خواب بیدار شدی و تا کلی وقت منو بابا و خودتو بد خواب کردی که : مامان من فکر کردم شما رفتی برا همین بیدار شدم القصه حدود یک ساعت توی اون عالم بیخوابی برا من توضیح دادی و حرف زدی که چطور شد که این فکرو کردی بمیرم برات که توی خواب هم به فکر این هستی که من دارم میرم و همین استرس باعث شده که درست نخوابی   و اما روز پنج شنبه به اتفاق خاله خاطره و مامان جون با  هم رفتیم عابر بانک همینکه نوبت ما شد سرو کله یه پسربچه با مامانش پیدا شد پسره با مامانش درگیربودکه مامانه می گفت بیا اینجا پسره بازبون بچه گونه ش ...
12 آبان 1392