محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 4 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

مامان خوبی نیستی

1393/6/2 22:25
نویسنده : مامان
878 بازدید
اشتراک گذاری

این روزا بعد از رفتن خاله نرگس ودختراش که توی این سی چهل روز برای ما بهشت بودن خیلی تنها شدیم بخصوص تو

آخه سنا دائم خونه ما بود حتی شبها خونه ی ما می خوابید

البته چون بعضی وقتا می زدیش با میل خودش نمی اومد وقتی می خواستیم آخر شب از همدیگه خداحافظی کنیم و ازخونه ی مامان جون بیایم خونه ی خودمون خاله نرگس دلش به حال تنهایی تو می سوخت

دخترش رو کلی بوس و ناز می کرد که برو خونه خاله

سنا هم یک کلام می گفت نه

خاله نرگس چادر می پوشید و درحالیکه سنا رو تو بغل گرفته بود می ذاشتش روی صندلی عقب ماشن

تازه کفش و دمپاییش هم از شیشه می نداختن داخل ماشین و به من می گفتن گازو بگیر برو

دلم می سوخت که سنا گریه می کرد اما خیلی دخمل ماهی بود چون دو دقیقه نمی شد که آروم می گرفت

و با تو کنار می اومد

کلی روزا با هم سرگرم بودین

دوتایی صبح زود می رفتین نونوایی بغل دستمون و نون می خریدین

صبح که یکی تون (بخصوص  تو) بیدار می شدین اینقدر اذیت اون یکی می کرد تا بیدار می شد و باهم تا شب توی اتاقت میون اسباب بازیها غرق بودین

از  پلیس بازی گرفته تا دکتر و مریض

شیر می شدین و پلنگ

عمو بهفر (بابای سنا) می شدین حاجی ابراهیم (بابایی)

سنا نقش حاجی ابراهیم رو بازی می کرد و تو نقش عمو بهفر

من تو این مدت خیلی راحت بودم

اصلا بهم نگفتی حوصله م سر رفته با کی بازی کنم

تازه کلاس نخبگان رو هم دیگه گذاشتیم کنار (از 23 خرداد روزهای زوج با هم می رفتیم کلاس تابستونه برای تو

من بیچاره صندلیم چسبیده بود به صندلی تو (توی کلاس خلاقیت ،زبان،علوم )

چی بگم مخصوصا توی ماه رمضون دیگه خرد خرد شدم از بس اومدم همرات کلاس و همه ی بچه هایی که با ما شروع کرده بودن و دست از سر مامانهاشون بر نمی داشتن به نبودن مامان عادت کردن اما تو درست نشدی که نشدی

وقتی خاله نرگس اینا اومدن من دیگه خوشحال شدم و یک هفته آخرماه رمضونو توی خونه موندم

اما امسال ماه رمضون خیلی بهم سخت گذشت بخاطر کلاس تو خیلی اذیت شدم مخصوصا که بعد از ظهرها هم می رفتیم کلاس زبان مکالمه

القصه این چهل روزی که خاله و دختراش بودن برای من خیلی خوب بود و تازه فهمیدم تابستونا که تعطلیم هست چه مزه ای می ده و من تا حالا مزه شو نچشیدم .

روزی که خاله اینا قصد داشتن برگردن خراسان جنوبی ساکهاشونو که بسته بودن

گفتی مامان خوبی نیستی تو هم ساک مارو ببند تا بریم

گفتم عزیزم اونا می خوان برن خونشون اما تو قبول نداشتی

تا سه روز بعداز رفتن اونا هنوز می گفتی مامان بریم خونه ی مامان جون سنا رو بیاریم پیش خودمون

بمیرم برات که دوباره تنها شدی و مجبوری یا پای تلویزیون بشینی یا کامپیوتر

ببخشید پسر گلم منم کمی باهات بازی می کنم اما نمی تونه جای سنا رو بگیره

 

پسندها (1)

نظرات (0)