محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 11 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

آبتین و سنا و سارینا در خانه و مسجد

عزیزم این روزا ماه رمضونه من تو و سنا رو با خودم میارم خونه خودمون تا کمتر اذیت مامن جون کنید . آخه وقتی چند تایی با هم می شید خاله خاطره هم هوای بچگی هاشو می کنه و کلی داد و بیداد راه می ندازید. یه وقتایی از شدت گرسنگی یا تشنگی خوابم می بره وقتی بیدار می شم می بینم با سنا مشغول دکتر بازی یا بچه و مامان بازی هستید یا هم صندلی گذاشتید زیر پاتون و دست به کارای خطرناک زدید ازجمله موقعی که من خواب بودم  با سنا صندلی گذاشته بودین و رفته بودین بالا که عروسکهای روی سر کمدت رو بردارید اما چون قدتون نرسیده بود چند تا بالشت گذاشته بودید روی صندلی و سنا رفته بود بالا تو هم براش به اصطلاح قلاب گرفته بودی وقتی این صحنه رو دید...
7 تير 1394

اولین روز در پیش دبستانی

صبح روز چهارشنبه 94/4/4 از خواب بیدارت کردم دوش گرفتی لباس پوشیدی اما بهونه در آوردی مامان میشه امروز نرم ؟؟؟ مامان یه عود بده روشن کنم خونه آتیش بگیره نریم پیش دبستانی !!!!!!!!!!!!!!!!!!! مامان اگه زمین باز بشه خونه خراب میشه ؟؟؟اونوقت ما نمی ریم پیش دبستانی ؟؟ مامان اگه دزد بیاد ما زنگ می زنیم پلیس اونقت نمی ریم پیش دبستانی!!!!!! مامکاشکی ما تصادف کنیم ببرنمون بیمارستان اونوقت نرسیم به پیش دبستانی !!!!!!!!!!!!!!!! هر چی بهانه در آوردی قبول نکردم و حاضرت کردم و رفتیم دنبال خاله خاطره با خاله خاطره رسوندمتون پیش دبستانی . خودت راضی شده بودی که با خاله بری متاسفانه خاله موبایلشو یادش رفته بود ببره و دسترسی هم بهتو...
4 تير 1394

ثبت نام آبتین در پیش دبستانی گلهای بهشت

امروز94/3/31  با مامان جون و سارینا رفتیم برای ثبت نام شما در پیش دبستانی اولش داخل نمی اومدی اما وقتی دیدی همه مون رفتیم تو هم با سارینا به هوای خوردن آب اومدی فضای نسبتا خوبی داره جالبه که مدیر پیش دبستانی با مامان جون همکلاس دراومدن خلاصه اصلا راضی نبودی و داخل نیومدی اما با سارین رفتی داخل اسباب بازیهای محوطه و بازی کردی منم مشغول تحویل مدارکت شدم البته بعد از دوبار رفتن و برگشتن چون بار اول نمی دونستم چه مدارکی نیاز هست . خلاصه ثبت نام که شدی گفتند برای اینکه عادت کنی دوشنبه ها و چهارشنبه ها که پیش دبستانی بازه ببریمت اونجا . قرار براین شد که خاله خاطره جلسه اول باهات بیاد چون منم خودم دوشنبه و چهارشنبه ها م...
31 خرداد 1394

عروسی پسردائی مامانی و اومدن خاله نرگس اینا

چهارشنبه شب 20/3/94 جشن حنابندون پسردائی مامانی بود تا ساعت 7 منتظر بابا شدیم اما وقتی اومد یه کم لجبازی کرد و گفت من نمیام شما برید خب ما هم تندتند حاضر شدیم و با مامان جون و خاطره رفتیم حنابندون اولش دلم خیلی گرفته بود که بابا مارو تنها گذاشت می خواستم گریه کنم اما وقتی رسیدیم و اونجا همه اقوام از اصفهان و شیراز و شهرکرد و اطراف اومده بودن کلی خوشحال شدیم و همه چیز یادمون رفت برا خودمون تا ساعت 1 نیمه شب کلی خوش گذروندیم خاله نرگس هم زنگ زد که توی راه هستن و یکی دو ساعت دیگه می رسن . خلاصه از فرداش بازی تو با سنای خاله نرگس شروع شد دائم دنبال هم می دویدیم جیغ می زدین و خونه رو به هم می ریختین .شب 21/4/94 هم که...
23 خرداد 1394

رفتن ما تو این هوا به قشم

راستش مامان سارا روز 12 خرداد طرفای شب زنگ زد که بیاین برنامه ریزی کنیم مثل سال گذشته با هم بریم یه جایی گفتم کجا ؟بنده خدا گفت مثلا اصفهان اصفهان رو خیلی دوست دارم ولی نمی دونم چرا احساس کردم خیلی دوره و خیلی خسته می شیم !! به چند دلیل اول اینکه من امسال ناظر حوزه امتحانات نهایی هستم و باید هر روز سر ساعت 6:30 توی حوزه باشم پس شنبه اول وقت باید برم سر کار دوم اینکه جمعه شب عروسی پسر دخترعموم هست و ما هم دعوتیم و قول دادیم که بریم . به همین دلیل به مامان سارا گفتم که به نظرم میاد اگه بریم اصفهان من نمی رسم به عروسی و سایر کارام . بنده خدا پیشنهاد داد بریم قشم منم که عاشق اونجام بازم به دو دلیل اول اینکه شهر محل تحص...
20 خرداد 1394

آبتین در همایش ملی دین باوری

از اونجایی که  مقاله ای که داده بودم برای همایش ملی دین باوری برای سخنرانی پذیرفته شده بود تصمیم گرفتیم برای ارئه بریم شیراز و اما تصمیم مهمترازاون بردن آبتین گلم همراهمون بود اولش که من تاریخ همایش رو اشتبیاه کرده بودم و به جای 31 اردیبهشت خونده بودمش 30 اردیبهشت  سه شنبه شب دست و پامونو جمع کردیم که بریم در همین حال بابا اصرار کرد که من سری به سایت همایش بزنم و آدرس محل برگزاری رو دقیق بردارم وقتی وارد سایت شدم با تعجب دیدم که تاریخ رو من اشتباه خوندم خلاصه کلی خوشحال شدم و یه کم آروم اما صبح روز چهارشنبه به کل مریض شدم اصلا نمی تونستم روی پای خودم وایسم بمیرم برات توی اتاق پیشم نشسته بودی و چون خیلی تر...
2 خرداد 1394

اولین کار خطرناک در بهار 94

دیروز به من گفتی مامان دوچرخه مو می برم توی کوچه بازی کنم . اصرار کردم مامان کوچه پر رفت و آمده خطر داره گفتی جایی نمی رم گفتم مامان نری توی خیابونا گفتی چشم رفتی و بالاخره با وساطت بابا اومدی توی خونه اما اعترافات شب موقع خواب مامان من صبح رفتم توی خیابون دادم در اومد مامان با دوچرخه رفتی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نه دوچرخه رو گذاشتم جلوی خونه خودم تنهایی دویدم و رفتم اونور خیابون و برگشتم نمی دونستم اون لحظه بهت چی بگم دادم در اومده بود . گفتم چرا این کارو کردی نگفتی خدای نکرده ماشین بهت می زنه ؟؟؟ گفتی نه مامان من اول نگاه کردم دیدم ماشین نمیاد بعد رفتم . گفتم مامان ماشین خطرناکه اگه کسی بره زیر لاستیکاش داغون میش...
6 فروردين 1394