محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

تجربه بسیار تلخ امروز من

1393/5/16 20:18
نویسنده : مامان
866 بازدید
اشتراک گذاری

امروز حدود ساعت 12:15 سخت با سنای خاله نرگس مشغول تماشای تلویزیون بودید که اومدم و  بهتون گفتم  می خوام برم از مغازه خرید کنم میاین بریم ؟؟؟؟؟

سنا بلافاصله گفت آیه خاله (آره خاله )

اما تو گفتی نه صبر کن بانی کوچولو تموم بشه بعد بریم

گفتم باشه

خودم حاضر شدم وقتی بانی تموم شد بلند تون کردم که بریم . راستش هیچ وقت از سمت پایین کوچه مون نمی رفتم خرید نمی دونم امروز چی شد تصمیم گرفتم از سمت پایینی کوچه بریم خرید و این شد که رسیدیم به خیابون اولش دوتاتون خسته شدین و کمی لبه جوی آب کنار پیاده رو نشستین بعد که گفتم می خوایم از خیابون رد بشیم باید دستاتونو به من بدید تو لجبازی کردی و به نشونه قهر از من فاصله گرفتی

منم گفتم پس نمی ریم

بالاخره راضی شدی دستتو به ما بدی اما اشتباهی که من کردم این بود که می بایست دست یکی تونو توی اون دستم می گرفتم و یکی دیگرتونم توی توی دست دیگم

ولی غافل شدم

لعنت بر من

دست سنای خاله توی دستم بود و از اونجایی که دست دیگم به کیف و چادرم بود غافل شدم و به شما دوتا ناقلا اعتماد کردم و  گفتم مامان شما هم دست سنا رو بگیر تا باهم رد بشیم

اما متاسفانه به محض ورودمون به خیابون تو دست سنا رو ول کردی و با حالت دو پریدی وسط خیابون نمی دونم با چه انرژی داد زدم که تو سرجات میخکوب شدی و یه پژو 405 با سرعت هرچه تمام تر از فاصله میلی متری تو رد شد

وااااااااااااااااااااااااااای خدای من اون لحظه هزار بار مردم و زنده شدم صحنه عبور ماشین از کنارت هنوز جلوی چشممه

نمی دونم چطور از خیابون سه تایی رد شدیم صدای مغازه دارها و عابرین رو می شنیدم اما نمی فهمیدم چی می گن

از شدت عصبانیت داشتم می ترکیدم مجبور شدم کمی گوشمالیت بدم  و برای همین بیشتر ناراحت شدم

توی مغازه قصد داشتم کشک رامک بخرم اما وقتی اومدیم خونه متوجه شدم ماست موسیر رامک رو خریم

باور کن توی ویترین مغازه روش نوشته بود کشک اما نمی دونم چطور ماست موسیر از کار دراومد

دیگه قید غذا رو زدم آخه می خواستم کشک و بادمجون درست کنم رفتم و بادمجونا رو خاموش کردم و شروع کردم به گریه هر لحظه تصور می کردم اگه ماشین بهت خورده بود چجی می شد بیشتر گریه می کردم

اینقدر گریه کردم و توی سر و صورت خودم زدم که تا الان که ساعت 8 شبه دارم از سردرد می میرم

دیگه هیچ وقت به دوتا بچه چنین اعتمادی نمی کنم

هیچ وقت

 

 

پسندها (1)

نظرات (3)

نیلوفر
16 مرداد 93 20:23
فروش انواع عروسک های بافتنی و گل های کریستالی و ..... به وبلاگم سر بزنید http://honarhayeme.blogfa.com/ اگر مایل به تبادل لینک بودید در وبلاگم پیام بگذارید
مامان בرسا
17 مرداد 93 11:03
عزیزم میدونم چی کشیدی ..... حتی تصورش هم سخته خداروشکر مشکلی پیش نیومد .....خدا همیشه همه نی نی ها سلامت باشن .... عزیزم فک کنم خودش هم درس خوبی گرفت دیگه دستشو ول نکنه ..... واقعا" خدا رحم کرد خداروشکر
بانو
20 مرداد 93 14:30
سلام چگونه کودکی مستقل تربیت کنیم؟ http://www.banoo.ir/post/939\ منتظر حضورتان هستیم. جامعه مجازی بانو