محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

مامان میای ازهم جدا بشیم /گم شدن آبتین /کفشهای لنگ والنگ من

1392/12/12 10:24
نویسنده : مامان
823 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه شب 7/12/92 مراسم عقد دختر همسایه مامان جون اینا بود

ماهم دعوت بودیم اما نمی تونستیم بریم چون دوستای بابایی قول داده

بودن ساعت 9 صبح بیان برای کمک به اسباب کشی ما(خونمون بالاخره

حاضر شد)اما متاسفانه ساعت 8 شب تشریف آوردن وما کلی هم

 شرمنده همسایه شدیم

چون وسایل ما خونه ی داداشی بود و مراسم هم

 درست جلوی خونه داداشی برگزار شد  بابا با داداشی و دوستاش سری اول

وسایل رو بردن که خبر اومد عروس خانم داره از در سمت خیابون خونشون

 میاد ما هم که منتظر بودیم از در توی کوچه بیان هول شدیم و بدو بدو رفتیم

کمک مامان جون تا از در سمت خیابون آینه قرآن بگیریم که گفتند اشتباه

شده و از همون در سمت کوچه میان

بگذریم که توی همین حین وقتی برگشتیم توی خونه یک لحظه متوجه شدم

آبتین گلم نیست تمام خونه رو زیرو رو کردیم پیدات نکردیم زار زار گریه

 می کردم همه بسیج شده بودن دنبال تو می گشتن مامان جون و

زندایی می گفتن شاید با باباش با ماشین وسایلها رفته داد می زدم

 می گفتم نذاشتم بره نذاشتم بره چون می ترسیدم بره سردش بشه

 نذاشتم بره

تمام بچه هایی که همراه خونواده هاشون اومده بودن برای عقد بسیج بودن و

 دنبال تو می گشتن خاله خاطره فاضل (برادر عروس خانم )رو که تازه کلاس

چهارم دبستان هست می فرستاد می گفت برو مردونه رو بگرد می رفت و

 می اومد می گفت بخدا نیست دوباره خاطره می گفت برو زنونه رو بگرد

می رفت و می اومد می گفت نیست 

بنده خدا مامان جون کوچه های 50 متر اونورتر رو هم با بچه ها رفت ولی

 اثری ازت نبود که نبود

فقط یکی دوتا بچه می گفتن یه پسر کوچولو داشته گریه می کرده و از این

 طرف می رفته (اشاره می کردن به دو تا کوچه بالاتر) بنده خدا مامان جون

 تا اون قسمتهایی هم که اداره برق بود و دیگه هیچ خونه ای توی اون منطقه

 نیست رفت ولی پیدات نشد که نشد

همه هم از این موضوع تعجب کرده بودن

 پسری که حتی یک  لحظه هم مامانش رو ول نمی کنه حتی به فاصله این

 اتاق تا اون یکی اتاق چطور از خونه بیرون زده و کجا می تونه توی این تاریکی

 شب رفته باشه همه (مامان جون و خاله خاطره و نجمه و سید معصومه

 دوست خاطره ) که می دونن منو ول نمی کنی  توی اون لحظات می گفتن

 پیدا میشه چون یه کم که از شما دور بشه از صدای گریش میشه توی خیابون

 پیداش کرد ولی هرچی می گشتیم نبودی که نبودی

 

چادر پوشیدم و با کفشهای لنگ والنگ زدم به خیابون گریه می کردم و

 می دویدم اونقدر دویدم تارسیدم به خونه خودمون داشتن یخچال رو

 می بردن داخل ساختمون

هراسون و با چشمای گریون به بابا گفتم آبتین نیومده پیش شما بابا گفت نه 

مگه چی شده گفتم گم شده و گریه کردم بابا گفت وایسا تا برت گردونم خونه

گفتم نه خودم می رم این دفعه از یه مسیر دیگه برمی گشتم و دونه به دونه

 کوچه ها رو که همشون به هم راز هردو سمت راه دارن چک می کردم و توی

 این فکر بودم که اگر خدای نکرده افتاده باشی توی گودال بزرگی که برای

 ساخت زیرزمین  یک خونه حفرشده  چی میشه توی اون تاریکی می تونم

 ببینمت یا نه !

اشک می ریختم و از امام موسی کاظم کمک می خواستم تا اینکه یه کوچه

مونده بود برسم خونه مامان جون یکی از اون پسر کوچولوهایی که همراه ما

دنبالت می گشت و من نمی شناختمش چون از مهمونهای مراسم عقد بود

 رسید به من و گفت مامانتون می گه بیاین که پیدا شد

کلی ازش تشکر کردم وقتی رسیدم سر کوچه عروس خانم رو آورده بودن و

من تازه فهمیدم که با شلوار بنفش خونه و دوتا لنگه کفش متفاوت رفتم

دنبال تو با این وضعیت حدود ده دقیقه صبر کردم تا مراسم جلوی در تموم

 بشه بعد رفتم توی خونه

مامان جون گفت آبتین رفته بوده خونه محمد اینا و پیش بچه های اوناست

وای خدای من

اون لحظات هزار بار مردم و زنده شدم که اگه پیدا نشی چی میشه اگه بلایی

 به سرت اومده باشه چی میشه من که یه لحظه چشم ازت بر نمی داشتم 

 یک لحظه اجازه نمی دادم حتی با بابایی بری بیرون (چون یکی دوبار باهاش

 رفتی و آسیب دیدی آخه بابایی برای نگهداری از بچه اصلا خوب نیست ) چی

 شد غافل شدم و تو گم شدی !!!!!!!!!!!!!

جالب اینجاست که صبح همون روز چهارشنبه اول وقت که بیدار شدی بهم

گفتی مامان میای از هم جدا بشیم و توی لحظات گم شدنت مرتب به یاد

 این حرفت می افتادم و بیشتر گریه می کردم

خدا یا این لحظات تلخ رو هیچ مادری تجربه نکنه الهی آمین

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

بانو
12 اسفند 92 16:27
سلام دوست عزیز جامعه مجازی بانو با موضوعات سبک زندگی در خدمت شماست. همه اینجا هستند اما جای خالی شما احساس می شود. با اشتراک تجربیات و مطالب وبلاگ خود در بانو، دوستان جدیدی پیدا خواهید کرد. منتظر حضور تان در شبکه اجتماعی بانو هستیم. تازه های مادرانه را در چشم به راه و الهه مهر بانو دنبال کنید. جامعه مجازی بانو www.banoo.ir
عاطفه مامانِ امیررضا نفس
21 اسفند 92 23:48
سلام عزیزم.معلومه چ زجری کشیدی.خدا کنه دیگه ازین خاطرات نداشته باشی.خدا رو شکر که به خیر گذشت و ابتین گل الان پیشتونه.ببوسش
مامان امیرمحمد
27 اسفند 92 9:43
زلال ترین شبنــم شــادی را همیشه بر لبانتان آرزو داریم نه برای امروزتان بلکه برای فردای هر روزتان عیدتان مبارک. امیرمحمد و مامانی
مامانی درسا
4 فروردین 93 3:12
ای وای چی کشیدی دوستم ..... خدا به سر هیچ مادری نیاد خداروشکر به خیر گذشته ...... نوروز این رفاقت را نگاهبانی می کند که باور کنیم قلبهامان جای حضور دوستانمان هستند . . دوست من سال نو مبارک و خوش انشاالله
مامانی درسا
4 اردیبهشت 93 2:02
عزیز دل پسرم تولدت هزاران بار مبارک انشاالله دستان مهربان خدای نگه دارت باشه
مامان مهنا
30 اردیبهشت 93 21:19
بانو
13 مرداد 93 12:40
سلام با شب ادراری کودک خود چه کنیم؟ www.banoo.ir/post/894 منتظر حضورتان هستیم. جامعه مجازی بانو