تجربه بسیار تلخ امروز من
امروز حدود ساعت 12:15 سخت با سنای خاله نرگس مشغول تماشای تلویزیون بودید که اومدم و بهتون گفتم می خوام برم از مغازه خرید کنم میاین بریم ؟؟؟؟؟ سنا بلافاصله گفت آیه خاله (آره خاله ) اما تو گفتی نه صبر کن بانی کوچولو تموم بشه بعد بریم گفتم باشه خودم حاضر شدم وقتی بانی تموم شد بلند تون کردم که بریم . راستش هیچ وقت از سمت پایین کوچه مون نمی رفتم خرید نمی دونم امروز چی شد تصمیم گرفتم از سمت پایینی کوچه بریم خرید و این شد که رسیدیم به خیابون اولش دوتاتون خسته شدین و کمی لبه جوی آب کنار پیاده رو نشستین بعد که گفتم می خوایم از خیابون رد بشیم باید دستاتونو به من بدید تو لجبازی کردی و به نشونه قهر از من فاصله گرفتی ...
نویسنده :
مامان
20:18