محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 15 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

رفتن من به شیراز و بیداری آبتین ساعت 4.30 صبح

1392/11/1 21:41
نویسنده : مامان
762 بازدید
اشتراک گذاری

روز سه شنبه 1/11/92 قرار بود برای مصاحبه برم شیراز ساعت 4:15 به

زور از خواب بیدارشدم چون تا ساعت 1 سرکار نمی خوابیدی بعد از اینکه

موبایلم چندین بار زنگ بیدار باش رو زد به زور تونستم از رختخواب بلند بشم

اما تا اومدم به خودم بجنبم دیدم پشت سرم داری راه می ری وگریه می کنی

و می گی کجا می خوای بری ؟؟؟ کاردم می زدن خونم در نمی اومد آخه مجبور

بودم با اتوبوس برم و نمی تونستم تو رو ببرم چون فصل امتحانات دانشگاه بابایی

بود و نمی تونست ما رو ببره  منم تنهایی با اون همه بهونه های جورواجور نمی

تونستم تو رو ببرم خلاصه هی پشت سرم راه رفتی و اشک ریختی و دلنگرانم

کردی وقتی بهت توضیح دادم بیشتر گریه کردی و گفتی پس بابا کجا می خواد

بره ؟؟؟

گفتم منو می رسونه  ترمینال بر می گرده گفتی من تنها می مونم گفتم نه

عزیزم می برمت اتاق اونوری پیش مامان جون ( بنده خدا مامان جون دیشب

نرفت پیش زندایی نجمه تا اون ساعتی که من و بابا از خونه می ریم بیرون تو

تنها نمونی  خدا خیرش بده )

با هزار بدبختی مجبور شدم رختخوابت رو آوردم پیش مامان جون و تو با گریه

پیشش خوابیدی تعجبم از اینه که چطور گذاشتی من برم چون توی بیداری

من هرجا برم پشت سرم میای چه برسه به اینکه بخوام از خونه برم بیرون

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)