محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

رفتن به دکتر و آزمایشگاه و خون دادن تاریخی آبتین جان

1392/10/25 20:33
نویسنده : مامان
834 بازدید
اشتراک گذاری

روز پنج شنبه صبح 19/10/92 چون تعطیلیم بود تصمیم گرفتم ببرمت دکتر

 

آخه خسته شدم  ازبس هی تب آوردی و تبت قطع شد و دوباره تب آوردی

دیگه نمی دونستم باید چیکار کنم خسته شدم از بس التماست کردم که غذا

بخور و تو نخوردی اگه از7 صبح تا 7شب بهت غذا به زور نمی دادیم طلب غذا

نمی کردی

ازبس لاغر شدی تموم استخونات زده بیرون و چشمات گود افتاده بمیرم برات


ترسیدم از کربلا که اومدیم عفونتی چیزی گرفته باشی که اینطوری شدی

بنابراین با هم رفتیم دکتر چون نوبت از قبل گرفته بودم زود نوبتمون شد و

تو گفتی چقدر زود شد مامان !!!!!!!!

گفتم آره مامان زود شد

دوباره گفتی اوندفعه خیلی طول کشید (منظورت 13/9/92 چند روز قبل

از سفرمون به کربلا بود چون بردمت تا دکتر داردهایی که ممکنه اونجا لازم

بشه رو برات بنویسه و واقعا طول کشید تا نوبتمون شد اما ایندفعه خیلی

زود شد

آقای دکتر گفت ممکنه حدس خودم درست باشه و تو عفونتی چیزی گرفته

باشی و باید آزمایش خون و چند تا آزمایش دیگه رو  کامل بدی

چون صبحانه نخورده بودی رفتیم آزمایشگاه اونجا گفتند صبحانه خورده ؟؟؟؟

گفتم نه خانمه با تعجب گفت چطور موفق شدی تا ساعت 11 ظهر بچه رو

گرسنه نگه داری ؟؟؟

گفتم چی بگم خودش هیچی نمی خوره نه اینکه من بهش چیزی بخاطر

آزمایش نداده باشم

خلاصه قرار شد اول ازت آزمایش خون بگیرن اولش راحت رفتی و روی صندلی

نشستی خانمهای اونجا کلی تعجب کردن و  به به چه چه کردن که عجب پسر

نترسی خودش رفته نشسته

اما موقع خون گرفتن که شد شروع کردی به داد زدن  به من بیچاره گفتن

تو محکم بغلش کن و پاهاشو بگیر مامان جون یه دستت رو بگیره و خانم

پرستار هم دست دیگه و یه نفر هم خون بگیره

خلاصه ازبس جیغ زدی نتونستن از دست اولی رگ پیدا کنن و آستین دیگرو

بالا زدن همه صلوات می فرستادن

من خیس عرق شده بودم آخه هر وقت آمپول یا واکسنی داشتی بابا یا

مامان جون پیشت می موندن و من از اتاق می رفتم بیرون تا نبینم

اما ایندفعه هر چی به بابا زنگ زدم و اصرار کردم گفت که سر جلسه

امتحانات دانشگاه هست و نمی تونه مرخصی بگیره

من خیس عرق شده بودم و اشکهای تو هم تمام صورتمو پوشونده

بود اما همون دستت هم بالاخره 10 سیسی خون داد و Stop شد

آهمون در اومده بود

گفتند دست دیگه رو هم باز بالا بزنید با هزار سختی موفق شدن

سرنگ رو وارد دستت کنن اما خون بالا نمیی اومد ناچارا سر سرنگ

رو توی دستت می چرخوند و من ضعف می کردم

یادم افتاد به روزهای  اول تولدت که خیلی مریض بودی و به هزار

بدبختی یه رگ برات می گرفتن و سرم وصل می کردن  اما بعد از

یه دور تزریق آنتی بیوتیک دوباره رگ خراب می شد و کل بدنت رو

سوراخ می کردن تا یه رگ پیدا کنن

خدا این روزها رو برای هیچ مادری نیاره

 

 

 

 

خلاصه اینقدر داد زدی و اشک ریختی تا بالاخره خون قطره قطره وارد

سرنگ شد خانم پرستاره می گفت هر جیغ یک سی سی خون 

خون رو که دادیم نمونه ادرار رو هم گرفتیم و اومدیم خونه

اما برای نمونه Stool  دچار دردسر شدم ازبس ترسیده بودی دو روز خودتو

نگه داشتی

با هزار دردسر روز سوم موفق شدم و روز دوشنبه جواب آزمایشها رو

گرفتم الحمدلله همه نتایج خوب بود 

آقای دکتر گفت چرا میگی تب می کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفتم از اون روز تا حالا دیگه تب نکرده دکتر گفت نکنه من لولو هستم

گفتم اختیار دارید

چند تا شربت اشتها آور برات نوشت حالا اونا رو که می خوری دائم

میگی یه چیزی بده بخورم حتی ساعت 12 شب تقاضای فرنی می کنی

و من تماما در اختیار فرمایشاتت هستم

خیلی خوشحالم که تقاضای غذا می کنی در تمام این سه سال و هشت

ماه از عمرت این اولین باره که هر چی می خوری احساس سیری بهت

دست نمی ده

نوش جونت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامانی درسا
30 دی 92 7:22
وای مامانی فک کنم زجزآورترین صحنه های زندگی یه مادر البته پدر هم ...... دیدن روی زرد و لاغر و بیمار فرزندش باشه خدا برای هیچ مادر نیاره انشاالله دیگه پسرکم مریض نشه ..... انشاالله خوب غذاشو میخوره تپل میشه ....... خداروشکر که بهتر شده
شهرزاد مامان حسین
30 دی 92 20:36
الهی. چه روزگاری داشتی بانو. راستش حسین هم که الان 12 سالشه هنوز از آمپول و خون گرفتن می ترسه . خدا نصیب نکنه
مامان برديا
12 بهمن 92 9:38
واي خداي من چه لحظه هاي سختي گذروندي عزيزم خوشحالم كه چيزي نبوده ماماني ميشه اسم اون داروهار بگي.منم با برديا همين مشكلو دارم.يعني ميشه برديا هم اشتهاش زياد بشه