محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 5 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

منم کمک می دم

امروز دائم داشتی بهانه می گرفتی مامان این کتابه قصه شو بگو کیسه آبگرمت رو که شکلک روشه آوردی و گفتی مامان قصه شو بگو پوست تیر کمونی که از جون بابا دوروز پیش خریدی رو آوردی و می گی  قصه شو بگو بابا هم که زنگ زده آماده شو بریم برای مصاحبه جهت تدریس در دانشگاه خلاصه هول هولکی داشتم حاضر می شدم تو هم دائم می اومدی مامان قصه اینو بگو مامان میای بازی ؟؟ مامان آب می خوام مامان لباسمو عوض کن مامان دستشویی دارم مامان خاطره منو زد و مامان ............ گفتم مامان ببین من کار دارم بیا کمک کن گفتی مثلا چیکار کنم گفتم کمک بده اتاق...
9 دی 1392

ما از کربلا اومدیم

بالاخره موفق شدم که بیام و وبلاگت رو آپ کنم آخه این مدت یا مهمون  داشتیم یا درگیر مریضی تو و مامان جون بودم که هنوز از سرمایی که  از کربلا خوردین تا حالا درگیر هستید و خوب نمی شید فقط بگم که چهارشنبه هفته گذشته ٢٧/٩/٩٢صبح ساعت ٤ رسیدیم شهر خودمون اونجا روز دوم کوفی ها کیف پولمو زدن و همه ی پول سفرمون به اضافه  کارتهای عابر بانک من و بابا که متعلق به چند بانک بود همراه با عابر بانک مسکن تو  و کارت ملیم که  توی کیفم بود همه از دست رفت خدا بگم این کوفی هارو چیکار کنه که هنوز دست   از بدی هاشون برنداشتن اینا همونای بودن که امام علی رو ٢...
5 دی 1392

5 تا دست 5 تا چشم

دیگه دست از عدد 2 برداشتی تا الان هرچی می خریدیم حتما باید دوتا می خریدیم اما تازگی ها علاقه شدیدی به عدد 5 پیدا کردی و مایل هستی دیگه به جای دو تا از همه چیز 5 تا داشته باشی به عنوان مثال روز 26/8/92 بهم گفتی کاش من 5 تا دست داشتم گفتم مامان 5 تا دست می خوای چیکار ؟؟؟؟ گفتی می خوام باهاشون کتاب بردارم خودکار بردارم غذا بردارم  (البته این شد 3 تا و من نمی دونم با دوتا دست دیگه می خوای چیکار کنی) دوباره همون روز بهم گفتی کاش من 5 تا چشم داشتم !!!!!!!!!!!! با گفتم 5 تا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! می خوای چیکار ؟؟؟؟ گفتی باهاشون همه جا رو می دیدم . ...
9 آذر 1392

چند تا عکس

این عکسها متعلق به فروردین و اردیبهشت هستند متاسفانه چون مموری گوشیم مشکل داشت نتونستم زودتر بریزمشون روی کامپیوتر مربوط به روز مادر .کیکی که برای مامان جون خریدیم و تو با خرید چند تا شمع عروسکی تزیینش کردی و گفتی تولد منه              طبیعت زیبای شهرمون و اردیبهشت ماه سردش ...
26 آبان 1392

میگه بیا شب و روز منو نگاه کن

25/8/92 امروز با زرنگی تمام به جای اینکه ازم بخوای برات سی دی بن تن رو بذارم گفتی   مامان این بن تن بدجنس هی شب و روز میگه بیا منو نگاه کن     این روزا زیاد کرم می زنی به دست و صورتت یه بار به من گفتی بهم پنبه بده گفتم می خوای چیکار؟؟؟؟ گفتی می خوام پوستمو که کرمی شده  تخلیه کنم   . من نمی دونم این واژه ها رو از کجا میاری !!!!!!!!!   سه شنبه 21/8/92 در پارک ایمان جنوبی شیراز                            حالتهایی که دوست د...
25 آبان 1392

روزگاری که برما گذشت

راستشو بخوای این مدت که نتونستم برات خاطراتت رو ثبت کنم دلیلش خودتی تا من میام سمت کامپیوتر می دوی و میای میگی بن تن برام بذار هردفعه بیشتراز صدبار یه قسمت از بن تن بیگانه تمام عیار رو می بینی و سیر نمی شی القصه اینکه من نمی تونم خاطراتت رو ثبت کنم و دست و پا شکسته این خاطرات رو توی تقویمم ثبت می کنم و سر یه موقع خاص مثل الان ثبت وبلاگت می کنم روز پنج شنبه 16/8/92 قصد داشتم برم اداره  تا مدارکم رو بابت یه بخشنامه تحویل بدم اول صبح کلی منو اذیت کردی که پیراهن شلوار مشکی می خوام هرچی پیراهن شلوار جورکردم راضی نشدی و اینقدر جیغ زدی و گریه کردی که بالاخره داد من بیچاره...
20 آبان 1392

چه اخلاق گندی داری !!!!!!!!!!!/من براشون قرآن می خونم

سه شنبه شب هفته گذشته ٧/٨/٩٢ نیمه های شب از خواب بیدار شدی و تا کلی وقت منو بابا و خودتو بد خواب کردی که : مامان من فکر کردم شما رفتی برا همین بیدار شدم القصه حدود یک ساعت توی اون عالم بیخوابی برا من توضیح دادی و حرف زدی که چطور شد که این فکرو کردی بمیرم برات که توی خواب هم به فکر این هستی که من دارم میرم و همین استرس باعث شده که درست نخوابی   و اما روز پنج شنبه به اتفاق خاله خاطره و مامان جون با  هم رفتیم عابر بانک همینکه نوبت ما شد سرو کله یه پسربچه با مامانش پیدا شد پسره با مامانش درگیربودکه مامانه می گفت بیا اینجا پسره بازبون بچه گونه ش ...
12 آبان 1392

دور کلاش آبی

10/8/92 ا مروزاین شعر رو با اصرار می خوندی  اتل متل توتوله گاو حسن چه جوره نه شیر داره نه پستون   گاوشو بردن هندستون یک زن کردی بستون اسمشو بذار خاله قزی دور کلاش آبی خوندی اما اصرار داشتی  قسمت دور کلاش قرمزی رو بگی  دور کلاش آبی ...
10 آبان 1392

ماجرای امروز

موضوع : گزارش عملکرد آبتین خان حین رفتن مامان به مدرسه تاریخ : 28/7/92 ساعت : 6 صبح امروز ساعت 6 صبح طبق استرسی که 3 سال و اندی است دامنت روگرفته بیدارشدی اولش ازتوی اتاق صدا زدی مامان جون بعد دویدی سمت آشپزخونه چون طبق عادت هرصبح که من مدرسه ام معمولا مامان جون رو صدا می زنی خلاصه کلی تحویلت گرفتم ازم پرسیدی امروز تعطیلی؟؟؟؟؟ گفتم نه مامان گفتی دوست ندارم بری مدرسه کلی ارشادت کردم فایده نداشت شروع کردی به بهانه گیری رفتی و خمیربازیهاتو آوردی و گفتی شکل شیر برام درست کن شکل جوجه عصبانی و شکل خرس پاندا و جوجه تیغی و هزار ...
28 مهر 1392