محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 2 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

منم کمک می دم

1392/10/9 21:39
نویسنده : مامان
983 بازدید
اشتراک گذاری

امروز دائم داشتی بهانه می گرفتی مامان این کتابه قصه شو بگو

کیسه آبگرمت رو که شکلک روشه آوردی و گفتی مامان قصه شو بگو

پوست تیر کمونی که از جون بابا دوروز پیش خریدی رو آوردی و می گی

 قصه شو بگو

بابا هم که زنگ زده آماده شو بریم برای مصاحبه جهت تدریس در دانشگاه

خلاصه هول هولکی داشتم حاضر می شدم تو هم دائم می اومدی مامان

قصه اینو بگو

مامان میای بازی ؟؟

مامان آب می خوام

مامان لباسمو عوض کن

مامان دستشویی دارم

مامان خاطره منو زد

و مامان ............

گفتم مامان ببین من کار دارم بیا کمک کن گفتی مثلا چیکار کنم گفتم

کمک بده اتاق رو جمع و جور کنم

همین طور که هول هولکی رختخوابها رو جمع و جور می کردم چند لحظه

پشت سرم نیومدی آخه عادت داری یک لحظه هم منو ول نمی کنی

تعجب کردم وقتی برگشتم توی اتاق دیدم داری نفس نفس می زنی و

می گی مامان منم کمک کردم نیگاه کن گفتم چیکار کردی مامان گفتی

کامپیوترتو بردم اونجا و اشاره کردی به گل میز توی اتاق .........

نمی دونم چرا از تعجب شاخ در نیاوردم

کیس کامپیوتر منو برده بودی سه چهار متر اونورتر من مونده بودم تو

چطوری بلندش کردی !!!!!!!!!!!!!!!

چند بار ازت پرسیدم مامان زمینشم زدی گفتی نه

اما خدا می دونه دیگه اون کیس روشن می شه یانه !!!!! چون الان دارم

با کامپیوتر خاله خاطره می نویسم و هنوز فرصت نکردم کامپیوترخودمو

چک کنم

خلاصه بگم از مصاحبه امروز که خیلی افتضاح بود سوالهای تخصصیش

عالی بودن اما امان از عمومی هاش که من چند تا شو نتونستم جواب

بدم و خجالت کشیدم البته منظورم از چند تا فقظط سه تاش بود اما

 در تمام طول عمرم نشده بود سوالی رو بدون جواب بذارم و برای

همین هنوز دارم خودخوری می کنم  آخه تو اصلا نذاشتی یه کم

مطالعه کنم بی خیال اصلا مهم نیست فدای یه تار موی تو

شایدم قبول بشم  آخه تخصصیم عالی عالی بود .

خدا بهتر می دونه چی میشه

    

اینم عکس دیروزت که اصرار داشتی دوتا جعبه مداد رو توی لباست جابدی و همه

چیزو از خودت آویزون کنی

راستی دیروز با اعمال شاقه مجبور شدم تو رو ببرم سر جلسه امتحان آخه مراقبت

داشتم البته تو نسبتا آروم بودی اما اول صبح یه خورده اذیت شدم چون قرار بود

سوالات هماهنگ باشه و من برا همین سوال نداده بودم اما صبح زنگ زدن سوال

 بیار تا سوال نوشتم مدرسه چند بار زنگ زد و اعصابم با بهانه های تو بهم ریخت

نمی دونی با چه حالی سوال نوشتم و با وجود تو و بهانه هات که اینم می خوام

بیارم تو ماشین این کفشو می خوام بپوشم اون لباسو نمی خوام بپوشم بالاخره

سوار شدیم و خودمونو رسوندیم مدرسه و سوالها رو تحویل دادیم و برگشتیم خونه

دوباره ساعت ١٠ رفتیم مدرسه چون امتحان ساعت ١٠ شروع می شد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامانی درسا
11 دی 92 10:47
عزیزم مامانی خدا قوت ...... انشاالله امتحان عالی میشه چیزی نیست سه تا ........ من فداش شم جطوری این کیسو برداشتی پسر الهی شماها چه کارا که نمیکنید .... عکست عالیه عزیزم آقای آویزونی شدی .....
شهرزاد مامان حسین
15 دی 92 22:29
ایشالله که قبول میشی بانو. مامانی گل پسری قصدش خیر بود میخ واست کمک کنه. حالا نتیجه که خیلی مهم نیست
مامان فافا
19 دی 92 14:40
خسته نباشدی مامانی فعال چه پسر قوی شدی آبتین جان
مامان مهنا
22 دی 92 22:05
ای جان چ بزرگ شده