برقها رو روشن کنید تا بره/من تو فکرم چرا 3 تا نیستیم
عزیزم دیشب حدودهای نیمه شب بود که ازخواب بیدارشدی و ماروهم بیدار کردی اولش مرتب می گفتی مامان برقهارو روشن کن تا اون مَرده بره وقتی بابا برق رو روشن کرد دیگه نمی ذاشتی بخوابیم مرتب از خوابی که دیده بودی برامون می گفتی و چنین تعریف کردی : یه مَرده سفید اومد من با کارد اینطوری زدمش (ژستشم می گرفتی) بعد مَرده افتاد روی من . می خواستم بگم بابا مامان نشد اونقدر این خواب رو تعریف کردی که من خوابم برد اما خداروشکر بابا رو نذاشته بودی بخوابه و تنها نبودی وقتی صبح خیلی زوذ بیدارشدم دیدم چنان تو بغل بابا خوابیدی که نگوو نپرس جای بسی تعج...
نویسنده :
مامان
16:59