محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 5 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

برقها رو روشن کنید تا بره/من تو فکرم چرا 3 تا نیستیم

عزیزم دیشب حدودهای نیمه شب بود که ازخواب بیدارشدی و ماروهم بیدار کردی اولش مرتب می گفتی مامان برقهارو روشن کن تا اون مَرده بره وقتی بابا برق رو روشن کرد دیگه نمی ذاشتی بخوابیم مرتب از خوابی که دیده بودی برامون می گفتی و چنین تعریف کردی : یه مَرده سفید اومد من با کارد اینطوری زدمش (ژستشم می گرفتی) بعد مَرده افتاد روی من . می خواستم بگم بابا مامان نشد اونقدر این خواب رو تعریف کردی که من خوابم برد اما خداروشکر بابا رو نذاشته بودی بخوابه و تنها نبودی وقتی صبح خیلی زوذ بیدارشدم دیدم چنان تو بغل بابا خوابیدی که نگوو نپرس جای بسی تعج...
27 مهر 1392

چرا هرکی یه اسمی داره؟؟؟؟؟

امروز ازم پرسیدی مامان چرا هرکی یه اسمی داره ؟؟؟؟؟؟مثلا توی بن تن (علاقه شدیدی به سی دی های بن تن داری ) هر موجودی یه اسم داره !!!!!!!!!!! گفتم خب مامان برای اینکه بشه آدمها رو صدا زد مثلا اگه همه اسمشون آبتین باشه بعد من یه جای شلوغ  صدا بزنم آبتین همه برمی گردن می گن بله درجوابم گفتی ولی من دوست دارم اسمم جت نی باشه منظورت یکی از موجودهای سی دی بن تن هست که در واقع اسمش گِت نی هست ولی شما بهش می گی می گی جت نی         چندروزه که دوتایی سرمای بدی خوردیم ازاونجایی که به لطف کادر اجرایی مدرسه مون برنامه من امسال افتضاحه امروز هم...
21 مهر 1392

کتاب قصه ای که زنا توش باشن رو دوست ندارم

امروز از مدرسه که اومدم بهانه جایزه ازم گرفتی منم یه کتاب رنگ آمیزی که از قبل توسط بابا خریداری شده بود رو بهت دادم اولش کلی خوشحال شدی و شروع کردی به رنگ آمیزیصفحه اولش اما بعد از یه کم رنگ کردن به صفحه بعدی که رسیدی شکل سیندرلاو میکی ماوس و شنل قرمزی و خلاصه دختر توش بود شروع کردی به بهانه گرفتن و گریه کردن که من این کتاب رو نمی خوام من کتابی که توش زنا باشن رو دوست ندارم من کتابی می خوام که توش حیوون میمون باشه !!!!!!!!!!!!!!!!! ...
21 مهر 1392

هدیه روز کودک

عزیزم دیروز بابا به مناسبت روز کودک برات رنگ انگشتی خریده بود اینقدر عاشقش شده بودی که حاضر نبودی ناهار بخوری اینم عکس نقاشی هات با رنگهای انگشتی               دیشب هم تب داشتی چون سرما خوردی ازبس هی پیشاپیش گفتی من سرما خوردم منم ببر دکتر عاقبت سرما خوردی (نسبت به خاله خاطره که سرمای بدی خورده بود و بردیمش دکتر حسودی می کردی آخرش هم سرما رو خوردی ) نصفه شبی بیدار شده بودی می گفتی مامان شبه ؟چقدر طولانیه !!!!!!!!! بمیرم برات هی بیدار می شدی و می خوابیدی اما صبح نمی شد راستش اول شب هم خوابیدی آخه بعدارظهرش از عشق ر...
19 مهر 1392

برای مینا چی نوشته ؟؟

امشب داشتیم با مامان جون و خاطره و نجمه آگهی های ترحیم روزنامه عصر شهرمونو می خوندیم که یه دفعه تو دراومدی و گفتی مامان پس برای مینا کجا نوشته ؟؟؟؟؟؟؟ همه مون بهت زده نگاهت کردیم و متعجب از اینکه تو از کجا فهمیدی ما داریم آگهی ترحیم می خونیم !!!!! چون  مینا پرنده کوچیکی بود که دوست بابا برات آورده بود و بعد از چندین روز توی قفس مرد وقتی پرسیدی مینا کجاست ؟؟ بهت گفتم رفته پیش خدا . حالا تو تشخیص داده بودی که مینا مرده و آگهی ترحیم می خواد و این جای بسی تعجب بود برای همه مون !!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ...
14 مهر 1392

امروز چندمه؟؟؟ امروز چه روزیه ؟؟؟ نه مامان به تنهایی نه بابا به تنهایی

یکی دو هفته ای میشه که مرتب می پرسی مامان امروز چندمه ؟؟ مامان امروز چه روزیه ؟؟؟؟؟؟؟ مامان الان ظهره یا شبه ؟؟؟؟ فدات بشم نمی دونم چرا اینقدر دنبال زمانی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!! راستی امروز ظهر می خواستی بخوابی بابا توی آشپزخونه بعداز نهار همونجا  دراز کشید و من اومدم پیش مامان جون اینا توی نشیمن خوابیدم ازبس بالشتت رو برداشتی و چند دقیقه رفتی پیش بابا و چند دقیقه اومدی پیش من . دلم برات سوخت  منم اومدم توی آشپزخونه آخه به بابا می گفتی می خوام برم پیش مامانم پیش منم که می اومدی می گفتی می خوام برم پیش بابام وقتی منم اومدم پیش شما خوشح...
13 مهر 1392

دلنگرانی های من

توی این سه روز اول مهر به من خیلی سخت گذشت آخه مامان خوبم مسافرته و من نمی دونستم تو رو به کی بسپارم و با خیال راحت برم مدرسه خدایا مامان خوبم رو همیشه در پناه خودت سالم و سلامت حفظ کن.  آمین . امروز که دیگه 8 ساعت کامل کلاس داشتم مونده بودم چیکارت کنم صبح با هزار دلنگرانی سپردمت به بابا البته تو خواب بودی صبح زود  با وجود اینکه به خاطر شکستگی دست مادر بابایی تا یک نیمه شب توی بیمارستان بودیم از ساعت5 بیدار شدم برات لقمه گرفتم ، پسته پوست کندم، میوه شستم، پیراهنتو اتو کردم ، لباس توی کیفت گذاشتم ، برات شیر گرم کردم و توی شیشه ریختم (هنوز شیر رو ت...
3 مهر 1392

اولین روز مهد کودک / من از کرم نمی ترسم

امروز بردمت مهد تا برای فردا آمادگی پیدا کنی که منم گرفتار نشم خیلی خوب کنار اومدی و رفتی توی کلاس مشغول بازی شدی چند دقیقه بعدش دیدم آرومی به خانم مدیر گفتم من برم آتلیه عکسهاشو بگیرم و در ضمن گاز روهم که غذا روش بود خاموش کنم بنده خدا گفت شما برو فعلا که آرومه همین که رسیدم خونه زیر گازو خاموش کردم اومدم از خونه برم بیرون سوار ماشین بشم که متوجه شدم گوشیم توی ماشینه و داره زنگ می خوره دلم  ریخت وقتی جواب دادم خاله مریم (یکی از مربی های مهد) گفت خودتونو برسونید که نمی تونیم آرومش کنیم نمی دونم چطورخودمو رسوندم فقط همینو بگم که بین راه برای چند لحظه ذهنم هنگ ...
31 شهريور 1392