محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

مامان میای ازهم جدا بشیم /گم شدن آبتین /کفشهای لنگ والنگ من

چهارشنبه شب 7/12/92 مراسم عقد دختر همسایه مامان جون اینا بود ماهم دعوت بودیم اما نمی تونستیم بریم چون  دوستای بابایی قول داده بودن ساعت  9 صبح بیان برای کمک به اسباب کشی ما(خونمون بالاخره حاضر شد)اما متاسفانه ساعت 8 شب تشریف آوردن وما کلی هم  شرمند ه همسایه شدیم چون وسایل ما خونه ی داداشی بود و مراسم هم  درست جلوی خونه داداشی برگزار شد  بابا با داداشی و دوستاش سری اول وسایل رو بردن که خبر اومد عروس خانم داره از در سمت خیابون خونشون  میاد  ما هم که منتظر بودیم از در توی کوچه بیان هول شدیم و بدو بدو رفتیم کمک مامان جون تا&...
12 اسفند 1392

کودک متفکر من /

امروز صبح به خاطر اینکه دیشب از شدت خستگی زود خوابیده بودی   سر ساعت ٦ بیدار شدی (آخه دیروز از ٧:٣٠صبح تا ٥:٣٠ درگیر  برگزاری  جشنواره فیلم رشد با همکارانمون بودیم و ناچارا تورو  هم با خودم بردم  تا از تماشای فیلمها لذت ببری )درست موقعی که من دست و پامو جمع می کردم صبحانه آماده کنم و برم مدرسه دیدم داری وول می خوری سریع خوابیدم  توی رختخواب تو اما چشماتو باز کردی و بهم گفتی مامان مگه خودت رختخواب نداری !!!!!!!!!!!!!! گفتم آره دارم اما چون تو بر عکس خوابیدی جام نمیشه توی رختخواب خودم بخوابم (کاملا برعکس خوابیده بو...
7 اسفند 1392

عکسهای جدید

این عکسها مربوط به تولد سه سالگی هستند که چندی پیش به  یه بدبختی از آتلیه  گرفتیم آخه بهمون نمی دادن و می گفتن  Background هامون لو می ره البته الان  هم این نسخه ای که به من دادن بعضی هاش مشکل  داره اما توی چاپ عالی  شده بودن                                                           ...
3 اسفند 1392

من ماشین پلیس سوار شدم

امشب دوست بابا شیفت بود و تو و بابا هم رفتید و سوار ماشین پلیس شدید جزء اولین دفعاتی بود که من رو رها کردی و با بابا رفتی وقتی اومدی بهت خیلی خوش گذشته بود کلی از دستبند و تفنگ پلیس برام گفتی هرچی گشتم  دوربین رو پیدا کنم ازت عکس بندازیم پیداش نکردم   امشب از من می پرسی مامان من از چی می ترسم ؟؟؟؟ می گم مامان تو از هیچی نمی ترسی ماشا ءا.. مرد شدی کم نمیاری و با قداست بیشتری می گی مامان من از چی می ترسم گفتم از گرگ  گفتی بچه اون پلیسه از شیر می ترسه   راستی عصر روز 17/11/92 هم راضی شدی من رو توی ماشین تنها  بذاری و با بابا بری مغازه وقتی بر...
26 بهمن 1392

آبتین و خروج تنهایی از خونه

دیروز ظهر 16/11/92 وقتی من از مدرسه اومدم خونه ساعت 2 بعدازظهر بود داشتم از گشنگی ضعف می کردم تو درو برام باز کردی و گفتی مامان گشنته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتم آره گفتی منم گشنم بود برنج با گوشت خوردم تو هم بیا بخور همینکه اومدم توی خونه بنده خدا مامان جون سفره رو انداخته بود و منتظر من بود . تا نشستم مامان جون گفت بگم امروز آبتین چیکار کرده !!!!!!!!!!!!!!! همه مون گفتیم بگو مامان جون گفت امروز من چند لحظه رفتم توی حیاط و آبتین جون وقتی دیده از مامان جون خبری نیست با اجازه خود ترسوش در کوچه ی  دوم  مامان جون اینا رو باز می کنه و برای خودش سراسیمه می ره توی کوچه وقتی مامان جون م...
17 بهمن 1392

سی دی بت من می خوام

8/11/92 امروز بهانه سی دی بت من گرفته بودی کلی مغازه ی  فروش سی دی رو دور زدیم و سوال کردیم اما سی دی بت من کارتونی گیرمون نیومد آخر سر مجبور شدیم بیایم خونه کلی گریه کردی مجبور شدم از اینترنت برات دانلود کنم اما به درد بخور نبود چون زبان اصلی نبود و صحنه های بد هم داشت و اما پرس و جوی وسط فیلم آبتین : چرا این بت منِ شاخ نداره ؟؟؟؟ مامان : حالا صبر کن  لباسش رو که بپوشه نشونش میده آبتین : چرا چادر نداره (منظورت همون شنل روی تنش هست ) مامان : عزیزم تو حالا فیلم رو نگاه کن آبتین : چرا چشماش اینطوری نیست ؟؟؟دستات رو می ذاری رو چشمات و می بندیشون...
10 بهمن 1392

علاقه به حیوانات/ مگه چی میشه ؟؟؟؟

  (7/11/92) این روزا دائم از حیوانات می پرسی آبتین : مامان ،ببر با پلنگ دوسته ؟؟؟ مامان : یه کمی آبتین : اگه ببر غذاشو بخوره پلنگ چیکار می کنه ؟؟؟ مامان :خب دعواش می کنه آبتین : خب بکنه حالا دعواش بکنه چی می شه ؟؟ مامان :نمی دونم آبتین دعواش بکنه چی می شه هان چی می شه ؟؟؟ دوباره آبتین : مامان ببر با شیر دوسته ؟؟؟؟؟ مامان : آره آبتین : اگه ببر غذای شیر رو بخوره چی می شه ؟؟؟؟ مامان :خب با هم می جنگند آبتین : خب بجنگن حالا مگه  چی می شه ؟؟ مامان :یکیشون زخمی می شه یا می میره آبتین :حب بمیره مگه  چ...
7 بهمن 1392

رفتن من به شیراز و بیداری آبتین ساعت 4.30 صبح

روز سه شنبه 1/11/92 قرار بود برای مصاحبه برم شیراز ساعت 4:15 به زور از خواب بیدارشدم چون تا ساعت 1 سرکار نمی خوابیدی بعد از اینکه موبایلم چندین بار زنگ بیدار باش رو زد به زور تونستم از رختخواب بلند بشم اما تا اومدم به خودم بجنبم دیدم پشت سرم داری راه می ری وگریه می کنی و می گی کجا می خوای بری ؟؟؟ کاردم می زدن خونم در نمی اومد آخه مجبور بودم با اتوبوس برم و نمی تونستم تو رو ببرم چون فصل امتحانات دانشگاه بابایی بود و نمی تونست ما رو ببره  منم تنهایی با اون همه بهونه های جورواجور نمی تونستم تو رو ببرم خلاصه هی پشت سرم راه رفتی و اشک ریختی و دلنگرانم کردی وقتی بهت توضیح دادم بیشتر گری...
1 بهمن 1392

رفتن به دکتر و آزمایشگاه و خون دادن تاریخی آبتین جان

روز پنج شنبه صبح 19/10/92 چون تعطیلیم بود تصمیم گرفتم ببرمت دکتر   آخه خسته شدم  ازبس هی تب آوردی و تبت قطع شد و دوباره تب آوردی دیگه نمی دونستم باید چیکار کنم خسته شدم از بس التماست کردم که غذا بخور و تو نخوردی اگه از7 صبح تا 7شب بهت غذا به زور نمی دادیم طلب غذا نمی کردی ازبس لاغر شدی تموم استخونات زده بیرون و چشمات گود افتاده بمیرم برات ترسیدم از کربلا که اومدیم عفونتی چیزی گرفته باشی که اینطوری شدی بنابراین با هم رفتیم دکتر چون نوبت از قبل گرفته بودم زود نوبتمون شد و تو گفتی چقدر زود شد مامان !!!!!!!! گفتم آره مامان زود شد ...
25 دی 1392

نوشتن اعداد یک تا ده

ماجرا شب چهارشنبه مورخ    18/10/9 2   اتفاق افتاد و از این قرار بود ... من و بابا سخت درگیر تماشای تلویزیون بودیم توی جعبه های سک سک که به خرید یکیش راضی نیستی و بعضی وقتها باید دوتا بخریم چند روزقبل از چهارشنبه  یه کتاب دراومد که حاوی تصاویری بود برای رنگ  امیزی  و آ موزش اعداد تعداد تصاویر نشون دهنده اعداد نوشته شده در زیرشون بود  القصه چند دفعه اومدی پیش من و گفتی مامان قصه شو بگو منم برات از خودم من درآوردی قصه به ازای هر صفحه ایش در می آوردم و می گفتم  چون در اصل کتاب آموزش اعداد بود نه کتاب قصه همینطور که قصه شو ...
25 دی 1392