محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 5 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

خوندن قصه و اجرای واقعی اون

توی ایم ماه رمضون با بی حالی های من کلی حالمو گرفتی ما که سحرها بیدار می شدیم می بایست حداقل تا ساعت ٨ یا ٩ می خوابیدیم اما تو  ساعت ٧ بالای سرم بودی برای اینکه از رختخواب بلند بشم بهانه هایی می گرفتی من آب می خوام من دیش دارم من نون با شیر می خوام (توی قصه جک و لوبیا نون و شیر رو یاد گرفتی) من کتاب رنگی رنگی می خوام من شیر سارا می خوام من بستنی می خوام بیا بازی کنیم خلاصه اینقدر بهانه می گرفتی که من بیچاره رو بلند می کردی  برای صبحونه خوردن باید کلی فیلم بازی می کردیم در واقع کل  قصه هایی رو که برات تعریف کرده بودم باید عملا پیاده می ک...
17 مرداد 1392

آبتین پای میکروفن در حضور جمع

سه شنبه شب١/٥/٩٢ افطاری دعوت جمعیت هلال احمر بودیم  چون بابا عضو فعال اونجاست مارو خونوادگی دعوت کرده  بودن البته یه سری بچه های بی سرپرست بهزیستی رو  هم آورده بودن که یه حاج آقا می بردشون روی سن و ازشون شعر یا سوره به انتخاب خودشون می پرسید بعد  بهشون جایزه می داد توهم هوس کردی بری بالا توی  میکروفن بخونی بابا بردت و تو شروع کردی به خوندن سوره توحید که با یه کم اشتباه تمومش کردی بعد هم دوباره یه توپ دارم قلقلیه خوندی فدات بشم نتونستم ازت عکس بندازم چون شلوغ بود ...
4 مرداد 1392

رنگ آمیزی

این روزها  عاشق رنگ کردن کتاب های مخصوص رنگ آمیزی هستی و مرتب عرض ده دقیقه کتاب رو رنگ میکنی و میگی بازم کتاب رنگی رنگی می خوام بابای بیچاره حدود ١٥ تا کتاب برا رنگ آمیزی خریده بود و هر دفعه یکیشو  برا رنگ کردن  بهت میدیم اما کتابا سه روزه تموم شد ما موندیم تا کی باید کتاب بخریم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دائم تقاضای کتاب رنگی رنگی داری !!!!!!!!! ...
2 مرداد 1392

برام شتر بخر

امروز صبح که از خواب بیدار شدی بهم گفتی مامان برام شتر بخر وقتی شما مُردی من با زنم ببریمت  پیش آمبولانس عزیزم قربونت برم از وقتی باباجون خدابیامرز با آمبولانس رفت و دیگه برنگشت تو هم تو فکری ..... بمیرم برات ...
20 تير 1392

استخر/ من پلیسم

این روزا عاشق استخر شدی و تا بابا می خواد بره به کلاسهای آموزشش برسه که مخصوص بچه هاست تو هم با زور و فشار همراش میری بابا میگه من اونجا هرچی به بچه ها میگم تو هم تکرار می کنی مثلا بابا میگه داشتم به یکی از بچه ها میگفتم کشاورز درست کار کن تو هم چند لحظ بعد سر پسر بیچاره مردم داد زدی و گفتی کشاورز مگه با تو نیستم !!!! بابا میگه سر استخر راه میری و برای خودت رئیس بازی برای بچه ها در میاری قربونت    عشق پلیسی این روزا بدجوری تورو گرفته طوری که باید به   خاطر تو دزد بشیم تا دستگیرمون کنی خطا در رانندگی خیالی کنیم تا تو جر...
16 تير 1392

کلاه من کهنه شده

امروز یه کلاه از بچگیهات داشتی که پیداش کردیم و گذاشتیم سر علیرضا پسر دائی حسین اما عکس العمل جالب تو این بود : این کلاه من زشته کهنه شده مال علیرضا هم خوشکله هم نو مال خودشو بپوشین !!!!!!!!!!!!!!! ...
14 تير 1392

چرا سبز؟چرا نارنجی ؟چرا قرمز؟؟؟/مامان دیگه گریه دارم ؟؟؟

چرا لباس پلیس سبزه؟؟؟؟(منظورت اونایی که کامل سبز می پوشنه چرا لباس آقایی که آشغالها رو میبره نارنجیه ؟؟؟؟ چرا اون آقایی که چمن آب میده لباس سبز می پوشه ؟؟؟ چرا آقایی که توی پمپ بنزینه لباسش قرمزه ؟؟؟   اینا سوالهایی هستند که روزی هزاربار از من می پرسی و با وجود کلی توضیح که برات میدیم بازهم می پرسی     این روزا وقتی گریه می کنی بعد از آروم شدن ازم می پرسی       مامان دیگه گریه دارم می خندم و میگم البته برای اینکه منو       با گریه هات آزار بدی آره داری !!!!!!!!! ...
14 تير 1392

ببین بچه ها باباجون دارن من ندارم !!!!!!!!!!

عصر یکشنبه با مامان جون رفتیم خونه خیاط بین راه همه درگیر مراسم نیمه شعبان بودن شیرینی و شکلات و شربت و خلاصه جشن خیابونی جای جای مسیر های خیابون سر راه ما هم دو تا جشن بود و تو عاشق شربتهاشون هستی گفتی شربت می خوام توی صف ماشینها ایستاده بودیم تا نوبت ما بشه و شزبت بگیریم که چشمت کنار خیابون خورد به یه باباجون که با سه تا نوه هاش جلوی در خونشون داشت بازی می کرد به من گفتی مامان ببین این بچه ها باباجون دارن من ندارم . ...
4 تير 1392

تولد مامانی و دریغ از یک کادو /مینا با آمبولانس رفت پیش خدا؟؟؟؟؟؟

امروز تولدم بود اما دریغ از یک شاخه گل یا حتی اس ام اس از طرف دوستان مخصوصا بابایی که هیچ وقت تولد من یادش نمی مونه فقط چند تا بانک و همراه اول منو یاد کردند بازهم خدا خیرشون بده چون خودمم یادم رفته بود که امروز تولدمه                              القصه امروز از مدرسه زنگ زدن و گفتن چرا نمیای گفتم کجا بیام مگه تعطیل نیست ؟؟؟؟ گفتند مگه شما قبول نکردی  مربی کارورزی بچه های مدرسه باشید گفتم چرا !! یه دفعه یادم اومد امروز ٤ تیر ماه هست و باید برم ...
1 تير 1392

جابه جایی خونه

از روز دوشنبه ٦/٣/٩٢ به خاطر اینکه می خواستیم بریم خونه جدید مجبور  شدیم  خونه قبلی رو تخلیه کنیم اما متاسفانه کسی که توی خونه جدید نشسته بود زد زیر قولش و ما رو آواره کرد ما به ناچار تمام وسایلمون رو بردیم خونه داداشی (داداش خودم ) و خودمون هم به خونه مامان جون نقل مکان کردیم توی اسباب کشی خیلی با مزه شده بودی چون گریه می کردی و اجازه نمی دادی اسباب بازیها و وسایلت رو ببرن داد می زدی و می گفتی اینا مال منن   نمی دم ببرین برای کی می برین!!!!!   ...
7 خرداد 1392