محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

ماجرای امروز

1392/7/28 15:59
نویسنده : مامان
947 بازدید
اشتراک گذاری

موضوع :گزارش عملکرد آبتین خان حین رفتن مامان به مدرسه

تاریخ :28/7/92

ساعت: 6 صبح

امروز ساعت 6 صبح طبق استرسی که 3 سال و اندی است دامنت

روگرفته بیدارشدی اولش ازتوی اتاق صدا زدی مامان جون

بعد دویدی سمت آشپزخونه چون طبق عادت هرصبح که من مدرسه ام

معمولا مامان جون رو صدا می زنی خلاصه کلی تحویلت گرفتم

ازم پرسیدی امروز تعطیلی؟؟؟؟؟

گفتم نه مامان

گفتی دوست ندارم بری مدرسه

کلی ارشادت کردم فایده نداشت شروع کردی به بهانه گیری

رفتی و خمیربازیهاتو آوردی و گفتی شکل شیر برام درست کن

شکل جوجه عصبانی و شکل خرس پاندا و جوجه تیغی و هزار

بهانه دیگه همه رو موفق شدم درست کنم الا خرس پاندا !!

القصه ساعت شد حدودای 7 دوباره ارشادات من و مامان جون

شروع شد پسرم توی خونه می مونه مامانی میره مدرسه

نه منم میام

پسرم توی خونه می مونه مامانی رو خانم مدیر اخراج میکنه

نه منم میام

پسرم خونه می مونه مامانی ظهربراش جایزه می خره

نه منم میام

من چاره تو نکردم مامان جون  اومد تو میدون

منو آبتین با دوچرخه ش میریم بیرون

نه منم با مامانم میرم

با مامان جون با همدیگه می ریم توحیاط می دوییم

نه با مامانم میرم

با همدیگه می ریم بن تن نگاه می کنیم

نه با مامانم می رم

با هم می ریم ...........

نه با مامانم می رم

خلاصه هیچ کدوم اثری نداشت که نداشت

این اولین صبحی بود که بیداربودی و من بیچاره

می خواستم برم مدرسه روزهای دیگه صبح زود

ساعت 6:30 می زنم از خونه بیرون تا تو منو نبینی

اما امروز نشد که نشد متاسفانه بابا هم ماموریت بود

 

 خلاصه شروع کردیم به نصیحت و توجیه :

عزیزم مامان میره مدرسه برات پول بیاره اسباب بازی بخریم

مامان میره دوباره بر می گرده

همه بچه های همکارای مامان توی خونه می مونن یا میرن مهد

اگه میای ببرمت مهد (ثبت نام شدی چندروزهم رفتی البته با

حضور من یا یک جانشین برای من  ولی ولش کردی)

مامان بیا در کوچه بقیه بچه هارونگاه کن ببین تنهایی میرن مدرسه

با مامان فلک زدشون کاری ندارن

هیچ چی به خرجت نرفت که نرفت

یه دفعه شروع کردی به گریه و زاری اینقدر گریه کردی

طوریکه  اعصابم به هم ریخت

مامان جون بردت توی اتاق دیگه منم سراسیمه برات روی

کامپیوتر بن تن گذاشتم اما دوباره اومی و هق هق زدی

اعصابم به کل به هم ریخته بود مامان جون اشارم کرد که چرا

تا ما توی اون اتاق بودیم نرفتی و دوباره تورو برد توی همون اتاق

راستش نرفتم چون دلم نمی اومد برم دوست داشتم خودت راضی

بشی و بگی برو اما تجربه تلخ و بدی بود برای هردومون .

چون تو رو نمی شه راضی کرد توی بیداری ازمن جدا بشی

متاسفانه بازهم به حالت فرار از خونه زدم بیرون بین راه زنگ زدم

ببینم آروم شدی یا نه وقتی از لحن صحبت مامان جون فهمیدی

من پای تلفن هستم دوباره زدی زیر گریه بلند بلند طوری که تا

دلمو آتیش زدی

ولی افسوس که باید می رفتم منو ببخش پسرم

وقتی بزرگ شدی و این نوشته ها رو خوندی متوجه می شی که من

ناچاربودم برم سرکارم اما عالم بچگی به تو اجازه درک این موضوع

رو نمی داد و هردومون به این شکل تا حالا عذاب کشیده ایم

و می کشم تا تو بزرگ بشی

راستی این دوتا عکس متعلق به دوروز متفاوت در تابستون

گرم امساله که تو بهانه لباس گرم گرفتی وقتی هرچی نصیحت

کردم دیدم فایده نداره به ناچار تنت کردم ازاونجایی که قصد خرید

داشتیم سوار ماشین شدیم و رفتیم خیابون بین راه ازبس گرمت

شده بود دادت دراومد که گرمم شده ه گرمم شده بیرونش بیار

و من بیچاره با یه دست به فرمون و یه دست به لباس سرکار

موفق به بیرون آوردن لباست شدم آخه موقعیتی برای پارک

ماشین نداشتم 

             

             

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان نیایش
30 مهر 92 9:07
الهی همیشه مامانی تنش سالم باشه و کنارت باشه گل پسری
مامان مهنا
2 آبان 92 1:48
عید غدیر مبارک
مامانی درسا
3 آبان 92 1:43
عزیزم ..... بیشتر از پسری شما اذیت میشی آخی میدونم تا وقتی برگشتی گریه هاش جلوی چشات بوده بمیرم برات .... انشاالله بزودی پسرک بهتر بیشتر میفهمه ...... عکساشو لباس گرم پوشیده ای وای از وروجکا که همشون مرغشون فقط و فقط یه پا داره
مامان بردیا
9 آبان 92 19:00
الهییییییییییییییییییی