محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

روزگاری که برما گذشت

1392/8/20 17:42
نویسنده : مامان
1,037 بازدید
اشتراک گذاری

راستشو بخوای این مدت که نتونستم برات خاطراتت رو ثبت کنم

دلیلش خودتی تا من میام سمت کامپیوتر می دوی و میای میگی

بن تن برام بذار

هردفعه بیشتراز صدبار یه قسمت از بن تن بیگانه تمام عیار رو

می بینی و سیر نمی شی

القصه اینکه من نمی تونم خاطراتت رو ثبت کنم و دست و پا شکسته

این خاطرات رو توی تقویمم ثبت می کنم و سر یه موقع خاص مثل الان

ثبت وبلاگت می کنم

روز پنج شنبه 16/8/92 قصد داشتم برم اداره  تا مدارکم رو بابت یه

بخشنامه تحویل بدم اول صبح کلی منو اذیت کردی که پیراهن شلوار

مشکی می خوام هرچی پیراهن شلوار جورکردم راضی نشدی و

اینقدر جیغ زدی و گریه کردی که بالاخره داد من بیچاره دراومد اگه

فشارخونمو اون لحظه می گرفتن حتما بیست یا بیست و دو بود

اینجا بود که بابای پر طاقت پادرمیونی کرد و اومد تو رو برد توی

ماشین البته یه پیراهن شلوار مشکی از سال قبل داشتی ولی

کهنه بود و نمی شد توی خیابون پوشیدش

بالاخره با لباسهایی که پسند من بود رفتیم (به علاوه پیراهن شلوار

مشکی کهنه چون می ترسم بین راه بهانه شونو بگیری و مجبور

به برگشت بشم )

رفتیم بابا سر راه جلوی دانشگاه پیاده شد و به تو گفت مامان عصبانیه

بیا با من بریم ازبس از عصبانیت من ترسیده بودی اولش پیاده شدی

اما با گریه دوباره برگشتی توی ماشین و گفتی مامان ببخشید .

خلاصه رفتیم اداره تا کارمندا اومدن ساعت شد 8:20 دقیقه نمی دونم

اونجا دیگه چه جور اداره ای هست که کارمندا مثل مدیر کل ها میان

سر کار اگه معلم بیچاره ساعت 8 که چه عرض کنم 7:35 دقیقه برسه

مدرسه علاوه بر چشمهایی که آدم رو می خورن کلی باید جوابگوی

این و اون و اداره باشیم که چرا دیر کردیم بگذریم از شانس کجمون

کارامون انجام شد برگشتیم توی ماشین تا فهمیدی اعصاب من سر

جاش اومده گفتی پیرهن شلوار مشکیمو می خوام خلاصه نفس

راحتی کشیدم و پیراهن و شلوار رو که قایمشون کرده بودم بهت

دادم چند لحظه بعد متوجه شدم شلوارت رو بیرون آوردی و داری

شلوار مشکی می پوشی دلم سوخت و کمکت کردم اون لباس

کهنه رو پوشیدی چون می دونستم دیگه یه راست می ریم خونه

سر راه به خاطر ترافیک مجبور شدم از یه کوچه برم که یه مغازه

شیک پر از لباسهای جدید بچه گونه داشت چشمم به پیراهنهای

مشکی که سر رگال بود خورد دست و دلم لرزید و چند قدم

اونورتر پارک کردم .

تو هم با اون لباسهای کهنه پیاده شدی و ناچارا باهم رفتیم توی

مغازه بهانه گرفتی که پیراهن مشکی مثل پیراهن بابام می خوام

و یه مدل مردونه رو انتخاب کردی شلوارهای مشکی اندازت نشدن

و همه کوچیک بودن داشتیم حساب می کردیم که یه دفعه چشمم

خورد به یه شلوار مارک که آویزون بود سر یه رگال . پرسیدم سایز

تورو که 14 هست دارن گفتند بله و پوشیدی مناسب بود . هردو رو

خریدیم بهانه گرفته بودی همونجا بپوشی اما من صلاح ندیدم چون

جلوی مغازه دار زشت بود و تو هم بد عادت می شدی .

وقتی اومدیم بیرون به محض نشستن توی ماشین متوجه شدم

شلوارت رو بیرون آوردی و قصد پوشیدن شلوار جدید رو داری ناچارا

کمکت کردم گفتی می خوام پیراهنه رو هم بپوشم اونم تنت کردم

شده بودی مثل ماه .

 

     

 

 

ظهر همون زوز خاله من و سحر دخترش از شیراز اومدن پیشمون

سحر تورو خیلی دوست داشت و کلی تا روز شنبه سرگرمت کرد .

روز جمعه وقتی باهاشون قصد داشتیم بریم سمت کوه و بیابون 

سحر و خاله کفش اسپرت پوشیدن تو هم پاتو کردی تو یه کفش

که منم اسپرت می خوام بپوشم و این شد که بابا با هزار دوز و

کلک موفق شد کفش اسپرت منو که همیشه عقب ماشینه و

استفاده نمی شه بهت قالب کنه و تو راضی شدی و با همون

کفش با وجود اینکه برات کلی بزرگ بود کل مسیر رو تا آخر طی

کردی

 

           

 

 

 

 

 

 بین راه نمی دونم چی شد که صحبت از زد و خورد شد

یه دفعه دراومدی و گفتی آدم آدم رو نمی زنه .

شب موقع خواب جیگری از من درآوردی که نگو و نپرس با درد کمری

که من دارم و هرروز بدترازدیروز میشه شب هنگام بهانه گرفتی که

پیش خاله و سحربخوابیم ما که اتاقمون توی خونه مامان جون رو

داده بودیم به خاله و سحر و کل رختخوابهامونو از اون اتاق با هزار

بدبختی کشونده بودم توی اتاق خاله خاطره و در ضمن برای مهمونا

و مامان جون هم رختخواب انتقال داده بودم توی اون اتاق حالا زار

می زدم که چطوری دوباره رختخواب ببرم توی اتاق مهمونا القصه

اینقدر جیغ زدی و گریه کردی که مجبور شدم دوباره رختخواب

جابجا کنم و کلی به کمر بدبختم آسیب وارد شد .اما به محض

خاموش کردن لامپها دادت دراومد که لامپا روشن باشندو خاله

و سحر که نمی تونستند این وضعیت رو تحمل کنند دادشون دراومد .

دوباره بهانه گرفتی که بریم پیش بابام و مجبور شدم کل رختخواب

خودم و سرکار رو دوباره به اتاق خاطره ببرم مهره های کمرم دیگه

داشتند از جاشون بیرون می پریدن و تا صبح از درد نتونستم بخوابم .

اینا رو می نویسم تا وقتی بزرگ شدی بدونی چقدر بهانه جو بودی

و منو آزار دادی .

جمعه شب 18/8/92 موقع خواب بهم گفتی مامان فردا مدرسه

داری گفتم آره صبح باید برم گفتی نرو مدرسه شب برو

راستی با وجود اینکه همه کلمات رو واضح ادا می کنی امروز پس

از مدتها برای اولین بار یه کلمه نادرست ادا کردی که تعجب منو

برانگیخت برای خوش اخلاق گفتی شوق اقلاق .

شنبه 19/8/92 ظهر زندایی حسین مامانی ما رو همراه با خاله و

سحر دعوت ناهار کرده بود .رابطه خوبی با زندایی داری و زندایی

هم خیلی دوستت داره آخرین باری که زندایی رو دیده بودی بهش

گفتی من اسمم رو عوض کردم گذاشتم  جِِت نی  (این اسمو ازیه

موجود توی بن تن که اسمش گت وی هست گرفتی ) زندایی  از

اون به بعد تو رو از روی عمد جِنتی صدا می زد و سر به سرت

می ذاشت تو هم دائم می گفتی جت نی  نه جنتی .

اینباردرجواب زندایی که اسمت جنتی هست !!گفتی من اسمم

رو عوض کردم گذاشتم خمیر ساز !!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)