محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 26 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

سیزده به در

                                          در حال توپ بازی (به قول خودت بال باژی)                                            در حال برداشتن سنگ جهت پرتاب                &n...
23 فروردين 1391

جمله های قشنگ

خیلی وقته که واضح صحبت می کنی اما بازم گاهی وقتا جمله ها ی بامزه ای می گی مثلا چند روز پیش رفته بو.دی عقب ماشین محل کار بابایی سوار شده بودی و می گفتی نششتادم بالا  تازه یه کارد هم افتاده بود دستت و همینطور که عقب ماشین قدم می زدی می گفتی تاد خطن تانه حواشش باشه (کارد خطرناکه حواست باشه )  به جای اینکه بگی حواسم باشه و ضمیر اول شخص رو بکارببری همیشه از ضمیر سوم شخص استفاده می کنی به هیچ وجه هم حاضر نبودی کارد رو به من بدی تازه بعد ازنیم ساعت به زور از ماشین آوردمت پایین اونم با گریه موقعی که شیر پاستوریزه درخواست داری با ظرافت تمام می گی شی شایا دُیُشت بِکنیم بِخوییم  (یعنی شیر سارا درست بکنیم و بخوریم ) و ادای خوردن رو با د...
21 فروردين 1391

سرماخوردگی آبتین جان پس از یک زمستان طولانی

عزیز دل مامان تا حالا یه زمستون دیگه رو پشت سر گذاشت بدون اینکه سرما بخوره ممنون از مامان خوبم بخاطر مراقبتهاش که در غیاب من مثل خودم از گل پسرم مواظبت میکرد اما امان از بعد از عید که با بیماری باباجون دربه در شدیم و نمیدونستیم آبتین جان رو کجا بذاریم بالاخره تصمیم براین شد که ببریمش خونه عمه محبوبه. اما متاسفانه از همین اول کار با دوروز رفتن خونه عمه گل پسری ما سرماخورد اونم چه سرمایی با تب و سرفه شدید دیروز هم رفتیم دکتر کلی کولی بازی در آوردی تا خانم دکتر تونست گلوت رو ببینه . بعدش هی می گفتی خانوم دُتردهن آ گییه اوممممممممممم (یعنی خانم دکتر دهنم رو دید و من گریه کردم ) برا کل خونواده من این توضیح رو دادی و همه رو به خنده انداخ...
18 فروردين 1391

بلایی که سر تنگ ماهی عید آوردی

امروز چند بار ازم پرسیدی مان اقده ماهی کو؟؟و من جواب دادم مامان جان ماهی مرده بود انداختمش آشغالی (دو روز پیش ماهی عیدمون مرد ) بازم حین آشپزی پرسیدی مانی ماهیه کو ؟ و جواب من همون بود که نوشتم دیدمت که رفتی تو حیاط و تنگ خالی ماهی رو از تو حیاط آوردی بهت گفتم مامان مواظب باش نشکنیش . سرگرم برنج جوشوندن بودم که یه دفعه با صدای شکستن شیشه به خودم اومدم و چون پشتم بهت بود داد زدم مامان بهش دست نزنیا دستت خون میاد (معنی خون اومدن رو خوب می فهمی) وقتی رسیدم دیدم تنگ ماهی بیچاره خورد خورد شده بود و کف حیاط هر تکه ایش یه جایی رفته بود سریع با جارو جمع و جورشون کردم از همه مهمتر تعریفهات بود که برا دائی و زندایی مامانی و خاله خاطره تعریف میکر...
13 فروردين 1391

ای کی یو سان

 امروزعصر وقتی توی خواب ناز بودی  من رفتم تا با کمک مامان جون،  باباجون رو از بخش دیالیز بیمارستان ببریم خونه آخه بنده خدا باباجون باید هفته ای سه بار اونم هر بار 4 ساعت دیالیز بشه خلاصه تا من رفتم و اومدم خونه پیش شما دیدم جا تره و بچه نیست  به بابا هر چی زنگ زد تماس رو، رد می کرد دلم به شور افتاد کلی خیابونا رو گشتم  از جلو ی خونه ی نه نه جون و عمه هم رد شدم تا خیالم راحت بشه که اونجایی اما هیچ اثری از ماشین بابا نبود آخر سر دست از پا درازتر رفتم خونه ی مامان جون به سر کوچه که رسیدم ماشین بابا رو دیدم خوشحال شدم و اومدم خونه ی مامان جون  که یه دفعه دیدم تو با خوشحالی دویدی جلوم اما من  با دیدنت خشکم زد ....
12 فروردين 1391

اشتباه مامانی

امروز صبح  موقع رانندگی با وجود اینکه من کاملامطابق سرعت معمول  رانندگی میکردم و روی Line  خودمون بودم یه راننده تاکسی پشت سرمون دست گذاشته بود روی بوق و بد جور بوق میزد در ضمن جا برا سبقت هم کاملا داشت اما بی اختیار بوق میزد  بالاخره  با سرعت وحشتناکی از کنار دستمون رد شد و رفت من که عصبانی شده بودم یه دفعه بدون در نظر گرفتن وجود مبارک جنابعالی در کنارم گفتم مرتیکه بی شعور این قضیه تموم شد و امشب  موقع برگشت از خونه ی  مامان جون وقتی یه موتور خیلی بد رفته بود توی سبقت  و ما جا برا عبور نداشتیم برا ی هشدار براش یه بوق محکم زدم  که یه دفعه بدون هیچ صحبتی از طرف من جنابعالی دراومدی و گفتی متیکه بی ...
11 فروردين 1391

گشت و گذار امروز

دیشب  دوبار پشت سرهم شیر خوردی و حالت بد شد و بالاآوردی اما دوباره تقاضای شی لالا شایا (شیر لالای سارا) داشتی برا خواب کردنت دوباره از شگرد اسم بچه ها استفاده کردم واینقدر گفتم که خودمم خوابم برد . امروزکه از خواب بیدارشدی بهتر بودی . با بابا رفتیم خیابون تا مثلا قسطهای عقب افتادمون رو بدیم بابا رفت توی بانک و پیداش نشد برا همین من و شما هم پیاده شدیم و زدیم به خیابون جنابعالی کاملا آزادنه در مورد مسیر حرکت تصمیم می گرفتی و هرچی من سعی میکردم از یه طرف دیگه ببرمت اجازه نمی دادی و من رو به دنبال خودت توی مسیر دلخواهت می کشوندی خلاصه به پیشنهاد من سر از مغازه اسباب بازی فروشی در آوردیم آخه اگه پیشنهاد نداده بودم فکر کنم باید دنبالت ت...
10 فروردين 1391

این چی چیه ؟؟؟؟؟؟؟؟

بعضی روزها دست میذاری روی یه چیزی و هی می گی مان اقده ای چی چیه ؟ جوابت رو میدم دوباره می گی ای چی چیه ؟؟؟؟                                                         شاید ده ها بار این جمله رو می گی و به همون یه وسیله اشاره می کنی بابایی می گه یادم می افته به همون تکه فیلم آموزشی که چند وقت پیش از تلویزیون پخش می شد و یه بابای پیر با پسرش توی پارک نشسته بودن بعد ش فکر...
10 فروردين 1391

عید

سلام پسر گلم دومین بهار زندگیت پراز شادی و شکوفه باشه انشاءا..  عزیزم منو ببخش که امسال نتونستم خوب بهت رسیدگی کنم آخه باباجون توی بیمارستان بستری بود و من هرچند به خاطر تو نمی تونستم کامل برم پیشش اما به هر حال تو که خواب می رفتی می زاشتمت برا بابایی و می رفتم بیمارستان .عزیزم شبی که قرار بود فرداش عید باشه تصمیم گرفتم تورو خواب کنم و برم پیش باباجون تا مامان جون بره یه کم استراحت کنه به مامانجون زنگ زدم و گفتم من هر جورشده میام مامان جون گفت عزیزم دیگه نیا چون در بخش رو پرستار قفل کرده و دیگه بازش نمیکنه اما من اصرار کردم که میام.برا اینکه خسته بشی و بخوابی بردمت حموم اونم ساعت 12 شب اما مگه تو خوابیدی !!!   &n...
6 فروردين 1391

گم کردن موبایل

عزیزم توی یادداشت پایین برات نوشتم که شب قبل از عید بیمارستان بودم وقتی اونجا بودم ساعت 6 صبح بود که بابا زنگ زد فکر کردم تو بیدار شدی اما بابا گفت گوشی ای که آبتین باهاش بازی می کنه کجاست ؟ گفتم چطور مگه گفت نمی دونم کجاست فقط چون روی ساعت زنگ دار تنظیم شده داره هر چند دقیقه یکبار زنگ می خوره اما پیداش نمی کنم(لازمه توی پرانتز اضافه کنم یه بار برا بابا سیم کارت ایرانسل مشابه شماره دائمش رو خریدم باباهم اونو انداخت روی یه گوشی نو اما ازش استفاده نمیکنه و توی خونه هست فقط تو باهاش بازی می کنی و مالکش شدی و بهش می گی گوشی آبیت هروقتم گمش می کنی می پرسی مانی اقده گوشی آبیت کو؟)خلاصه بابایی گفت من اصلا شمارش یادم نیست شم...
6 فروردين 1391