محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 13 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

جان

این روزا وقتی من یا بابایی یا هرکس دیگه ای صدات می زنه آبتین میگی  جان  قربونت برم گلم که اینقدر مقلد خوبی هستی و حرفهای دیگران رو اینقدر زود اجرا میکنی فدددددددددددددداااااااااااااااااات پسر باهوشم                                       ...
8 خرداد 1391

نیمه ی شب

دیشب ساعت ٣ وقتی از درس خوندن خسته شدم یه سر زدم به وبلاگت تا آپدیتش کنم  در حال تایپ بودم که دیدم بلند شدی اومدی پیشم و گفتی بیا باخابیم (بخوابیم) تصمیم گرفتم حالا که بیدارشدی پم پرست رو عوض کنم هر کار میکردم راضی نمی شدی به کمر بخوابی داشتم  التماست می کردم که یه دفعه گفتی شَ کُ لالا بِکُنم  هی شِدا میدی
7 خرداد 1391

رفتن به کوچه

این روزا که مامانی مشغول درس خوندنه تا چشم منو دور میبینی یا پای شیر آبی توی حیاط آب بازی می کنی یا در کوچه رو باز می کنی و میری بیرون چند روز پیش رفته بودی توی حیاط شیر آبی رو که دیگه واردی باز کنی باز کرده بودی و سطلی زیر شیر آبی گذاشته بودی بعد از اینکه سطل پر میشد می رفتی و خالیش می کردی اونور کوچه (در حیاط رو هم کامل باز گذاشته بودی ) کلی از این کارت تعجب کردیم چقدر خدا بهت رحم کرده بود آخه خونمون به خیابون خیلی نزدیکه و رفت و آمد توی کوچه هم زیاده گاهی وقتا هم چرخت رو می بری توی کوچه و بازی می کنی                        ...
7 خرداد 1391

آبتین به مدرسه می رود

توی هفته گذشته روز دوشنبه بود که به خاطر دیر اومدن بابا مجبور شدم با خودم  ببرمت مدرسه  توی مدرسه بهت خیلی خوش گذشت مخصوصا که با یکی از همکارام جور شدی ودائم بهش می گفتی خاله                                     سرایدارمون بهت دوتا تفنگ اسباب بازی داد که کلی باهاشون مشغول شدی به تفنگ هم میگی کی کیو                         هر دانش آموزی که میدیدی لباس فرم تنش هست میدویدی دنبالش و صداش میزدی خاطیه خاطیه ( خاطره ) البته خاله خاطره م...
5 خرداد 1391

اولین دعوا /اولین کتک

روز پنج شنبه کلی بهانه گرفتی به بابا گفتم ببرتت بیرون اما مگه مجال دادی هم خدا رو میخوای هم خرما نه اجازه میدادی بابایی بره به کارش برسه نه اجازه میدادی من توی خونه بمونم از یه طرف گریه میکردی و جیغ میزدی که بابا وفت از طرف دیگه به من می گفتی چادو بپوش بییم پشت سرم (چادر بپوش بریم پشت سر بابایی ) ضمیرها رو هنوز اشتباه میکنی به جای پشت سرش میگی پشت سرم به جای پام میگی پات خلاصه مطلب اینکه منم مجبور شدم خلاف میلم برم بیرون البته  ازجهتی باید می رفتم چون ماشینمون که چند روز پیش یه آقایی بهش زد رو برده بودیم برا تعمیر و باید بابایی رو همراهی میکردم تا تحویلش بگیریم بعد از تحویل ماشین بابا گفت حالا چیکار کنیم گفتم نزدیک پارکیم بریم پارک...
5 خرداد 1391

بستنی /تشخیص صدا

بستنی عزیزم توی این دو سه هفته اخیر علاقه شدیدی به بستنی پیدا کردی و از اونجاییکه یه بستنی فروشی مشهور توی شهر هست که به بستنی مصیب مشهوره و من عاشق بستنی هاشم هر وقت بابا بستنی می خره بهش میگم اگه بستنی مصیب نباشه نمی خرم حالا تو هم یاد گرفتی و دائو که دلت هوای بستنی می کنه یا از جلوی هر مغازه ای که بستنی فروشی باشه رد بشیم فوری می گی بشنی مشبب ماخام (بستنی مصیب می خوام) حتی بستنی های پاستوریزه رو هم به این اسم می شناسی                                  تشخیص صد...
24 ارديبهشت 1391

روز مادر

               تولد سرور بانوان دو عالم بر همگی مبارک          این گل تقدیم به همه ی مادر ها                                     مبارکتون باشه این روز                ...
23 ارديبهشت 1391

هر روز شیرین تر و یه کم سخت تر

این روزا کارایی می کنی که مارو گاهی وقتا به تعجب وا میداری و گاهی و قتاهم به خنده مثلا چند روز پیش به دختر عمه که موهاش خیلی بلنده گفته بودی عمه ژیا بیو پیش علی طباطبایی موات کوتاه بکنه (عمه زهرا برو پیش علی طباطبایی موهات کوتاه کنه )                                             یا بعضی وقتا دست میدی و میگی کاچیم (چاکرم)                 &nb...
23 ارديبهشت 1391

رفتن به اردو

روز یکشنبه همین هفته مامانی از طرف مدرسه می خواست بره اردو اولش نگرانت بودم چون نمی دونستم اصلا برم یا نه بعد چند تا از همکارام با اصرار ازم خواستن که تورو هم با خودم ببرم برا همین همه با سرویس رفتن اما من اومدم دنبالت خونه عمه آوردمت خونه ی خودمون و حاضرت کردم که بریم بهت گفتم مامانی میای بریم اردو مرتب راه می رفتی و می گفتی بییم پیش ادوو (بریم پیش اردو) همین که اومدیم بریم بابا یی از در اومد تو و وقتی که ما رو همراهی کرد تا بریم تو تا رسیدن به محل اردوگاه بچه ها یه ریز اشک ریختی و گفتی بابا وفت بابا وفت اما همین که به جمع پیوستیم ن سفره ناهارشون رو انداخته بودن ماهم شروع کردیم به خوردن ناهار که یه دفعه چشمت خورد به شیشه دوغ و گفتی دوغ دوغ...
20 ارديبهشت 1391

مریضی آبتین جان و نرفتن مامان به اون سر دنیا/ حفظ شعر

عز یزم الان سه روزه که اسهال شدی و اینقدر پات از شدت این بیماری آسیب دیده که وقتی شستشوت میدم گریه میکنی و از شستشو می ترسی بمیرم برات                                                 راستی امروز مامانی می بایست می رفت قشم کلاس سمینارم امروز صبح بود و دو تا استاد می اومدن اون ور دنیا که ما بهشون موضوع سمینار و ارائه مون رو بدیم اما به خاطر شرایط تو ( که خیلی از ناحیه پا عاجز شدی )و دل خودم و وجدانم که ناراحته ازاینکه  هر روز میذارمت میرم مدرسه و ...
14 ارديبهشت 1391