محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 27 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

گشت و گذار امروز

1391/1/10 3:06
نویسنده : مامان
460 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب  دوبار پشت سرهم شیر خوردی و حالت بد شد و بالاآوردی اما دوباره تقاضای شی لالا شایا (شیر لالای سارا) داشتی برا خواب کردنت دوباره از شگرد اسم بچه ها استفاده کردم واینقدر گفتم که خودمم خوابم برد .

امروزکه از خواب بیدارشدی بهتر بودی . با بابا رفتیم خیابون تا مثلا قسطهای عقب افتادمون رو بدیم بابا رفت توی بانک و پیداش نشد برا همین من و شما هم پیاده شدیم و زدیم به خیابون جنابعالی کاملا آزادنه در مورد مسیر حرکت تصمیم می گرفتی و هرچی من سعی میکردم از یه طرف دیگه ببرمت اجازه نمی دادی و من رو به دنبال خودت توی مسیر دلخواهت می کشوندی خلاصه به پیشنهاد من سر از مغازه اسباب بازی فروشی در آوردیم آخه اگه پیشنهاد نداده بودم فکر کنم باید دنبالت تا آخر دنیا می اومدم برا همین ضرر رو ترجیح دادم آخه سوییچ ماشین با ما بود و بابا نمی دونست ما کجاییم خلاصه با هزار مکافات وارد مغازه شدیم اولش کلی اسباب بازیها رو نگاه کردی (لازمه توی پرانتز اضافه کنم  توی اسباب بازی فروشی چند بار دیگه هم که با هم اومدیم بیشتر میری سمت چیزایی که توی خونه داری مثلا امروز رفتی سمت اتوبوس و گفتی اتوبوس می خوام ) رفتی سمت ماشینها دست رو همشون گذاشتی و هی گفتی ای ماخام ای ماخام (اینو می خوام، اینو می خوام) اما تصمیم نمی گرفتی کدوم یکی خلاصه آخر سر دست گذاشتی روی یه کامیون که از خودت بزرگتر بود بالاخره برات خریدیمش و با یه کارتن خیلی بزرگ اومدیم سمت ماشین و نشستیم اما از بابا خبری نشد که نشد دوباره بهانه گرفتی بریم پایین تا رفتیم پایین چشمت خورد به پله های پاساژ کوروش و بهانه گرفتی پله نوردی کنیم اونم با اعمال شاقه خلاصه در حال پایین رفتن بودیم که صدای دزدگیر ماشین دراومد یه نگاه انداختم دیدم بابایی هست گفت کجا می رید گفتم می بینی که خلاصه بابایی هم اومد کمک و یه دور سریع تو پاساژ زدیم و برگشتیم بالا. بابایی بین راه تصمیم گرفت سری به محل کارش بزنه و همکارش که امروز کشیک بود رو ببینه برا همین رفتیم اونجا. دم دریه موتور قشنگ کوچولو پارک بود بهانه موتور سوارشدن گرفتی  پیاده شدم تا سوارت کنم اونم بدون اجازه صاحب موتور آخه معلوم نبود صاحبش کیه هفت هشت دقیقه ای سواری گرفتی که یه دفعه چشمم خورد به یه موتور توی محوطه دانشگاه بهت گفتم بریم اونو یکی رو سواربشیم آخه می دونستم متعلق به همکار بابائیه و ایرادی نداره سواربشی موافقت کردی و رفتیم داخل محوطه دانشگاه و سوارشدی حالا بهانه سوئیچ داشتی و می خواستی با سوئیچ ماشین موتور روشن کنی و هی می گفتی بییم خیابون پاشتیل بخییم (یعنی بریم خیابون پاستیل بخریم ) توی همین حال و هوا سرو کله بابایی پیدا شد و بابایی چون جنابعالی خیلی علاقه به موتور داری موتور رو سوارشد و بدون اینکه روشنش کنه دور تا دور محوطه با تو دور زد اما تو درخواست روشن کردن موتور رو داشتی  رفتم داخل ساختمون و از همکار بابا خواستم سوئیچ رو بده تا بابا با تو یه دوری بزنه بنده خدا خودش اومد و موتور رو روشن کرد اولش ترسیدی اما بعد چند تا دور زدی و لذت بردی با گریه اومدی پایین بعدش رفتیم بازار روز اونجا چند تا ماشین بزرگ دیدی که داشتن بار خالی می کردن و بهانه گرفتی عقب ماشینها سوارت کنم منم ناچارا سوارت کردم اینقدر آزادانه برا خودت اونجا چرخیدی که خسته شدی مخصوصا یه پل فلزی نرده ای جلوی یکی از غرفه هاش بود چند بار این پل رو رفتی و برگشتی و برا خودت آواز خوندی دیگه کاملا خسته بودی برگشتیم خونه  غذا خوردی و راحت خوابیدی البته بازم با اسم بچه ها آخه ترسیدم بهت شیرسارا بدم .

امروز عصر هم کلی با ماشینهات بازی کردی تریلی ت رو هل می دادی سمت بخاری و می گفتی تیلی ماخاش بیه آتیش (تریلی می خواست بره سمت آتیش ) بعد هم می گفتی تیلی نوو (تریلی نرو) اما خودت دوباره هلش میدادی به همون سمت .

راستی امروز دستات کثیف شده بود بهم گفتی دشت آبیت بشو(یعنی دست آبتین رو بشور) منم با دستمال کاغذی شروع کردم به تمیز کردن دستات اما با اعتراض گفتی با دَپِ تِ نشو با شی آبی بشو(با دستمال نشور با شیر آب بشور) .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)