محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 27 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

عید

1391/1/6 1:35
نویسنده : مامان
457 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر گلم دومین بهار زندگیت پراز شادی و شکوفه باشه انشاءا..

 عزیزم منو ببخش که امسال نتونستم خوب بهت رسیدگی کنم آخه باباجون توی بیمارستان بستری بود و من هرچند به خاطر تو نمی تونستم کامل برم پیشش اما به هر حال تو که خواب می رفتی می زاشتمت برا بابایی و می رفتم بیمارستان .عزیزم شبی که قرار بود فرداش عید باشه تصمیم گرفتم تورو خواب کنم و برم پیش باباجون تا مامان جون بره یه کم استراحت کنه به مامانجون زنگ زدم و گفتم من هر جورشده میام مامان جون گفت عزیزم دیگه نیا چون در بخش رو پرستار قفل کرده و دیگه بازش نمیکنه اما من اصرار کردم که میام.برا اینکه خسته بشی و بخوابی بردمت حموم اونم ساعت 12 شب اما مگه تو خوابیدی !!!

      

پسرم اونشب خستگی ناپذیر شده بود و قصد کرده بود نخوابه من بیچاره خودمو به خواب زده بودم اما گل پسری با دست محکم سیلی می زد به  صورت من که مثلا خوابیده بودم و هی می گفت  اقده بیدایی ؟ اقده بیدایی ؟ پسرم دیگه داشتم دیوونه می شدم ساعت ١:٣٠ بود که  خوابم برم وقتی بیدارشدم ساعت 2:30بود نگاهی بهت کردم دیدم خوابیدی بلند شدم و هول هولکی حاضر شدم و رفتم بیمارستان ساعت 2و نیم هیچ کی تو خیابون نبود کمی ترس برم داشته بود اما بالاخره رفتم زنگ زدم به مامانجون و گفتم بیا تا برسونمت خونه و برگردم گفت برو در بخش قفله گفتم یه کاریش کن مامان جون رفت سمت ایستگاه پرستاری و کلیدی رو که پرستار براش گذاشته بود آورد(لازمه اضافه کنم که پرستار حرفهای منو مامان جون رو شنیده بود و خودش به خاطر خلوت بودن بخش رفته بود بخوابه اما کلید رو برا مامان جون گذاشته بود توی ایستگاه پرستاری )در رو باز کرد و گفت من می مونم تو برو سماجت کردم که بیا بریم برسونمت خونه من میام در رو قفل کردیم و رفتیم وقتی برگشتم ساعت 3 شده بود و باباجون راحت خوابیده بود تا صبح ساعت 7 پیشش موندم که مامان جون از راه رسید و منو راهی خونه کرد اومدم دیدم توی خواب نازی برگشتم تا برم خیابون برا اتاق باباجون سبزه و ماهی بخرم سبزه که گیرم نیومد اما دوتا ماهی قرمز براش خریدم بردم تو اتاقش و برگشتم اما تو هنوز خواب بودی چیزی به تحویل سال نمونده بود 45 دقیقه هر کارت می کردم بیدار نمی شدی اثرات تا 2 نیمه شب بیدار بودن همینه دیگه خلاصه یه ربع مونده بود بیدارت کردم موقع تحویل سال تو بغلم نشسته بودی و من داشتم یاسین می خوندم توهم نگاه می کردی و زیر لبت ادا منو در می آوردی موقع تحویل سال بابا تو حموم جا موند و من و تو سر سفره هفت سین کنار هم بودیم امیدوارم این سال برا همه سال خوبی باشه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)