آبتین به مدرسه می رود
توی هفته گذشته روز دوشنبه بود که به خاطر دیر اومدن بابا مجبور شدم با خودم ببرمت مدرسه توی مدرسه بهت خیلی خوش گذشت مخصوصا که با یکی از همکارام جور شدی ودائم بهش می گفتی خاله
سرایدارمون بهت دوتا تفنگ اسباب بازی داد که کلی باهاشون مشغول شدی به تفنگ هم میگی کی کیو
هر دانش آموزی که میدیدی لباس فرم تنش هست میدویدی دنبالش و صداش میزدی خاطیه خاطیه ( خاطره ) البته خاله خاطره مقطع راهنمایی درس می خونه اما لباس فرم راهنمایی و دبیرستانی ها هردوشون امسال یکی بود و تو برا همین هر کسی که فرم پوشیده رو خاطره صدا می زنی
دخترا با دیدنت کلی ذوق میزدن مخصوصا موقعی که خاطیه صداشون میزدی بعدش وقتی می رفتی نزدیکشون و میدیدی خاطره نیست می ایستادی و می گفتی این که خاطیه نیشت .
القصه توی مدرسه منو زار آوردی از بس دنبالت دویدم که زمین نخوری اما متاسفانه دو بار خوردی زمین و هر دوبار سر زانوهات زخمی شد ...........
ظهر تصمیم گرفتیم یه سر به اداره بزنیم که جنابعالی اولش حوض ماهی اداره رو ول نکردی بعدشم مینی بوس عهد باستانی پارک شده توی پارکینگ رو
بنده خدا همکارم با هزار کلک موفق شد تورو از توی پارکینگ بیاره سمت ماشین خودمون
وقتی می خواستیم بریم خونه همون همکارم که خیلی دوستت داشت رو رسوندیم خانه معلم (این خاله ساکن شهر مانیست و توی خانه معلم زندگی میکنه ) اما شما چسبیدی بهش و گفتی بییم پیش خاله( بریم پیش خاله ) با اصرار همکارم رفتیم داخل خانه معلم کلی با اون خاله بازی کردی ناهار هم اونجا موندیم و ماکارونی خوردیم بیچاره همکارم ناهار نخورد تا تورو بازی بده موقع نماز خوندنش هم باهاش وایسادی نماز و تقاضای چادر کردی و با چادر ایستادی نماز ( این عادتت شده مسجد هم که می ریم با چادر نماز می خونی و تعجب همه رو بر می انگیزی ) خلاصه یه نماز مفصل با خاله خوندی بعد هم نشستی به شونه کردن موهای خاله بیچاره همکارم خیلی طاقت داشت چند بار با برس کوبیدی توی سرش ولی بنده خدا حرف نزد خدا بهش یه نی نی شیطون بده انشاا...
البته یه بار دیگه هم مجبور شدم بردمت مدرسه اونم سه شنبه ٩١/٢/٢٦ بود که باز از روی ناچاری بردمت مدرسه اینم عکسهات