رفتن به اردو
روز یکشنبه همین هفته مامانی از طرف مدرسه می خواست بره اردو اولش نگرانت بودم چون نمی دونستم اصلا برم یا نه بعد چند تا از همکارام با اصرار ازم خواستن که تورو هم با خودم ببرم برا همین همه با سرویس رفتن اما من اومدم دنبالت خونه عمه آوردمت خونه ی خودمون و حاضرت کردم که بریم بهت گفتم مامانی میای بریم اردو مرتب راه می رفتی و می گفتی بییم پیش ادوو (بریم پیش اردو) همین که اومدیم بریم بابا یی از در اومد تو و وقتی که ما رو همراهی کرد تا بریم تو تا رسیدن به محل اردوگاه بچه ها یه ریز اشک ریختی و گفتی بابا وفت بابا وفت اما همین که به جمع پیوستیم ن سفره ناهارشون رو انداخته بودن ماهم شروع کردیم به خوردن ناهار که یه دفعه چشمت خورد به شیشه دوغ و گفتی دوغ دوغ ماخام (من برا خودم دوغ سفارش نداده بودم و دلستر گرفته بودم ) همکارم با کمال میل دوغش رو برا من و جنابعالی ریخت و دلستر مارو گرفت بعد از ناهار هم یه استخر اون نزدیکی ها بود که شنیدیم چند هفته قبل یه پسر کوچولوی 3 ساله افتاده توی اون و ازاین دنیا رفته خیلی ناراحت شدم اما چون تو یه چیزایی راجع به پسری که افتاده بود توی اون آبها شنیده بودی مرتب می گفتی پشیه کو؟؟(پسره کو؟)
خلاصه بردمت لب جوی آبی که از اون ور رد می شد تا آب دیدی از خوشحالی با کمک من نشستی توی آبها و اینقدر خودت رو خیس کردی که مجبور شدیم شلوارت رو عوض کنیم
دوباره برگشتیم اما درخواست به قول خودت آب باژی داشتی و اینقدر صندلت رو به آب دادی و مامانی و دانش آموزا و یکی از همکارای مامانی شده بودن از آب بگیر صندل جنابعالی و همه از نفس افتادن هر چی صندل رو از آب می گرفتیم دوباره به آبش میدادی این دفعه پیراهن و شورتت به حدی خیس شد که ازت آب می چکید من بیچاره که فکر اینجاشو نکرده بودم رفتم سراغ ماشین ببینم چی لباس توی ماشین داریم که خداروشکر یه سوئیشرت و یه شلوار خونه دستمو گرفت توی ماشین عوضت کردم و سریع از همکارام که اصرار داشتن تا شب بمونیم خداحافظی کردم و برگشتیم بین راه اینقدر خسته بودی که مثل برق خوابت برد
خواب به این راحتی جای بسی تعجب بود........