محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 13 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

به انگیلیشی میشه چی ؟

این روزا دست از یادگیری لغات انگلیسی برنمی داری و به هر چیزی می رسی می پرسی این به اینگیلیشی میشه چی ؟؟ داد من از دستت درمیاد وقتی چیزی رو می پرسی و موقعی می پرسی که دسترسی به اینترنت و دکشنری و ... ندارم که جوابتو بدم . مثلا یکشنبه شب همین هفته تب شدیدی کردی و از شدت تب حالت تهوع داشتی وقتی می گفتی داره حالم بد میشه میریزه رو لباسهام کثیف میشه بردمت سر شیر آب که نگران نباشی توی اون حالتی که من از غصه  داشتم می مردم و تو از تب می سوختی یه دفعه گفتی مامان گفتم جان گفتی استفراغ به اینگیلیشی میشه چی ؟؟؟ واقعا مونده بودم چی جوابتو بدم امان از دست تو !!!!!!!!!!!!! یا امروز صبح توی  اوج خواب داد می زدی من...
7 دی 1391

یه نتیجه گیری مطلوب

دیروز بعد از اینکه آبروی مامان رو ،روز قبل بردی (همراهم اومدی جلسه ضمن خدمت وقتی کلاهتو درآوردی ازبس موهات کثیف بود همه فکر کردن عرق کردی  منم به روی مبارک نیاوردم )چیکارکنم موقع حموم خیلی گریه می کنی و حاضر نیستی بیای حموم خلاصه ماجرا اینکه دیروز با ،بابا گرفتیمت و بردیمت حموم اولش خیلی کولی بازی درآوردی اما بعدش که داشتی لذت می بردی بابا موقع شستن سرت یه کوچولویی سرتو زد به شیر آب حموم ،تا اومدی گریه کنی  من و بابا خودمونو زدیم کوچه علی چپ تو هم که ماشاءا.. از رو نمی ری یه دفعه گفتی مامان این حمومو کی خریده ؟؟؟ گفتم بابا گفتی شیر آبیشو کی خریده؟ گفتم بابا با یه حالت خاص گفتی شیر آبیش مزخفره (مزخرفه ) ...
23 آذر 1391

خاله فریبا به دادمون برس

این روزها  فرهنگ لغت انگلیسی آبتین جان به  21 کلمه رسیده : در door کتابbook عروسک doll دختر girl پسر boy آب water  غذا  food کفش shoes سگ dog گربه  cat معلم teacher توپ  ball ماشین car چشم  eye گوش  ear بینی nose خون   blood   سیب :apple   دهان : mouth   شیر : Milk تازه یه جمله هم می گی : اون مرده nose ش blood  اومده بود. حالا دیگه اینقدر راه افتادی که دیگه دست بردارنیستی و قصد داری به این فرهنگ لغت، کلمه اضافه کرده و کاملا به روزش کنی  اونم...
21 آذر 1391

یادداشتهای مصور

                        آبتین با استامپ بازی که بابا خریده بود                                           ژست زمستونه     5 روز و شب از پای کامپیوتر نمی تونستم تکون بخورم باید سمینارم رو تموم می کردم و تحویل استاد می دادم اما دائم می اومدی روی میز کنارم و می نشستی و می گفتی چقدر کاراتو انجام میدی!!!   &nbs...
19 آذر 1391

بهانه های بی جا / صحبت با دوستان خیالی

این روزا خیلی بهانه گیر شدی مرتب بهانه هایی می گیری که می دونی نمی تونیم برات محیا کنیم مثلا آمبولانس بزرگ می خوام نصفه شب می گی هلو می خوام من اسب بزرگ می خوام این اسبه که بابا خریده مزخفره (مزخرفه) امشب بریم مشهد من کتاب یه ماهی و یه اردک می خوام (شعرشو بلدی اما کتابی تو این زمینه وجود نداره) بریم یه موتور آینه دیگه مثل خاطره بخریم (سومین سه چرخه رو هم خریدی اما قانع نیستی سه چرخه بچگی های خاله خاطره که خراب شده چشمات رو گرفته  ) چرا ماشین شارژیم سبز نیست بریم سبزشو بخریم من قرص بزرگ می خوام (اگه ما قرص بخوریم این بهانه رو می گیری به یکی دوتا هم راضی نیستی به جای قرص بهت دراژه میدم ) ...
5 آذر 1391

هفته ای که خیلی سخت گذشت

هفته گذشته از روز چهارشنبه بابا همراه بااردوی دانشگاه رفت مشهد آخه می بایست حتما اردو رو همراهی می کرد به هر حال بگم که چی به روز من آوردی . روز اول که ازبس اذیتم کردی بردمت پارک اونجا تعدادی از دخترهای یه مدرسه راهنمایی رو هم آورده بودن اردو و داشتن تاب بازی و سرسره بازی می کردن. سرکار هم رفتی و نشستی توی تاب و دیگه پایین نیومدی کلی هم برای دخترها شعر خوندی و  اعلام کردی من امیر هستم (این یکی رو نمی دونم از کجا آوردی!!!!!!!!!!!! ) القصه با هزار مکافات و وقتی دست دخترخانمها پفک چی توز دیدی تصمیم گرفتی بیای پایین تا بریم چی توز (اصلا دوست ندارم برات  بخرم ) بخریم قصد داشتم واقعا یه جوری سرتو گرم کنم و برا ت نخرم اما...
2 آذر 1391

اولین خرید /دسته گلی که آب دادی

امشب برای اولین بار خودت به تنهایی رفتی خرید. می پرسی چه جوری ؟؟؟ من چادر نداشتم از ماشین پیاده بشم بابا هم که خودش حوصله اش نمی شد گفت بذار بچه خودکفا بشه و از اونجایی که بهانه بستنی سالار میهن گرفته بودی رفتیم مغازه خانم نبیئی.                                         ٢ هزار تومن پول بهت دادیم و گفتیم از ماشین برو پایین سلام کن و بگو بستنی سالار می خوام پول هم بده. رفتی و سرفراز برگشتی استقلالت  مبارک گلم  راستی همین الان دسته گل جدیدت رو که آب داده بودی تحویلم دادی می دونی چی بود؟؟؟؟؟؟     ...
19 آبان 1391

ماجرای دیروز

دیروز صبح مدرسه داشتم البته ساعت 9 آخه برنامه ام یه جوری هست که سه شنبه ها یک هفته در میون ساعت 9 میرم کلاس و دیروز نوبت رفتنم بود     تا ساعت 8 خوابیدی بعد که بیدار شدی تقاضای دفتر و ماژیک کردی که طبق معمول اتوبوسی که یاد گرفتی رو بکشی دفتر و ماژیک بهت دادم و کلی نقاشی کردی دیگه وقت رفتن خونه ی مامان جون بود بین راه اعلام کردی مامان منو نخوابونی خونه ی مامان جون بریا !!!!!!!!!!                                       ...
17 آبان 1391

ماهی میاد منو می خوره

 امروز ساعت  5صبح بود که ازخواب بیدارشدی و شروع کردی به گریه کردن دائم می گفتی ماهیا میان منو می خورن صددفه به این بابا گفتم ماهی نخر!!!!! (هم با لحن گریه و هم عصبانی) هرکارمی کردم حتی بغلم نمی اومدی چهاردست و اتو جمع کردی و روی یه بالشت نشسته بودی و دست می گرفتی روی پاهات و می گفتی ماهییه داره ازم بالا میره میخواستم برق رو برات روشن کنم اما دادمی زدی نه نه ماهییه میاد برقو روشن نکن دستای کوچیکت رو می کشیدی روی ملافه و می گفتی ایناهاش ماهیه عزیزم خواب ماهی دیده بودی القصه بابا بعد از کلی داد و بیداد بلند شد و رفت برق به قول خودت آشبم بوئه (آشپزخونه ) رو روشن کرد و تازه جنابعالی متوجه شدی که ملافه زیر پات ا...
15 آبان 1391