محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 16 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

هفته ای که خیلی سخت گذشت

1391/9/2 16:55
نویسنده : مامان
452 بازدید
اشتراک گذاری

هفته گذشته از روز چهارشنبه بابا همراه بااردوی دانشگاه رفت مشهد آخه می بایست حتما اردو رو همراهی می کرد به هر حال بگم که چی به روز من آوردی .

روز اول که ازبس اذیتم کردی بردمت پارک اونجا تعدادی از دخترهای یه مدرسه راهنمایی رو هم آورده بودن اردو و داشتن تاب بازی و سرسره بازی می کردن. سرکار هم رفتی و نشستی توی تاب و دیگه پایین نیومدی کلی هم برای دخترها شعر خوندی و  اعلام کردی من امیر هستم (این یکی رو نمی دونم از کجا آوردی!!!!!!!!!!!! )

القصه با هزار مکافات و وقتی دست دخترخانمها پفک چی توز دیدی تصمیم گرفتی بیای پایین تا بریم چی توز (اصلا دوست ندارم برات  بخرم ) بخریم قصد داشتم واقعا یه جوری سرتو گرم کنم و برا ت نخرم اما نشد و یادت نرفت که نرفت ناچارا به جای یکی مجبور شدیم دوتا بخریم .

و اما بعد از ظهر هوا کاملا ابری و  بارونی شد و از اونجایی که تنها بودیم یه کم ترس برمون داشت مخصوصا اونجایی که تو با صدای باد شدیدی که اومد و انگار یه نفر در کوچه رو باز کرد با کلی ترس پریدی توی بغل من و من رو هم به وحشت انداختی  این موضوع اینجا تموم نمیشه حدود یکساعت  وقتی لازم شد برم توی حیاط خونه یه دفعه دیدم در حیاط تا آخر بازه انگار که یه نفر توی خونه اومده باشه کلی ترس برم داشت و سریع در رو بستم و اومدم تورو حاضر کردم و با دستپاچگی تمام خونه رو گذاشتیم و رفتیم خونه ی مامان جون

اما شب موقع خواب بگم چیکار که نکردی ........................................

اولش که نمی خوابیدی و کلی اذیت کردی اجازه ندادی لامپها رو خاموش کنیم و اعلام کردی من همینطوری راحتم  اما ساعت یک نیمه شب یه دفعه دست گذاشتی روی یه موضوع حساس یه ریز اشک ریختی و داد زدی بریم خونه خودمون حدود نیم ساعت همینطوری اشک ریختی و همه بخصوص باباجون رو که الان یکسال تمام هست روی تخت خوابیده و مریضه رو هم ناراحت کردی البته اونا هیچ حرفی نزدن اما من خودم می دونستم که یه آدم مریض توی سن 60 سالگی نیاز به استراتحت داره (خدا مارو ببخشه )

خلاصه بعداز کلی اذیت کردن و اشک ریختن خوابیدی

صبحش تعطیل بودم و دوباره با خاطره و مامان جون بردیمت پارک بهت خیلی خوش گذشت  اونجا بهانه گرفتی تا سوار هواپیماهای چرخون بشی و از اونجایی که پارک کاملا بدون نگهبان بود خاله خاطره بیچاره مجبور شد از نرده های آهنی بره بالا و تورو سوار تک تک هواپیماهای رنگی کنه داشت بهت خوش می گذشت که سرو کله دوتا دختر کوچولوی دیگه هم که تقاضای سوار شدن داشتند پیدا شد سریع خودمونو جمع و جور کردیم و آوردیمت بیرون

دوباره رفتی سراغ تاب و درست و حسابی تاب خوردی یه دختر کوچولوی دیگه هم با مامان جون و پرستارش اومده بودن پارک  اسمش هانیه بود دلم براش خیلی سوخت و خدا رو شکر کردم که حداقل ٣ روز در هفته پیشت هستم آخه هانیه مامانش دکتر بود و نه صبح ها پیشش بود نه بعدازظهرها تازه مامان جونش هم از یه شهر دیگه اومده بود پیششون و دوباره می رفت خدایا شکرت که من می تونم چند روز پیش فرزندم باشم

اما بنای ناسازگاریهای ی جنابعالی تمومی نداشت دوباره افتادی روی دنده بد و گفتی بریم خونه ی خودمون اونجا موتور آینه داریم(به سه چرخه ای که برات به تازگی دوباره خریدم می گی مونور آینه ) لودر داریم دوچرخه داریم .....

نگفتم تمام مدتی که ما پارک بودیم بیچاره باباجون هم که حوصله اش توی خونه سر میره توی ماشین نشسته بود (آخه نمی تونه راه بره والا با خودمون می بردیمش داخل محوطه پارک)

اومدیم خونه و تمام اسباب بازیهای دلخواهت که می گفتی اینم ببریم با خودمون بردیم خونه ی مامان جون

دیگه نمی دونم چی بگم که این شش روزی که بابا رفت چقدر به من و تو سخت گذشت البته نه از دوری بابا بلکه به خاطر بهانه های عجیب غریب تو که نصفه شب بهانه می گرفتی

 یه شب هم بهانه هلو گرفته بودی و می گفتی من هلو می خوام بیچاره مامان جون با هزار مکافات با یه سیب راضیت کرد هلو کجا بوده تو این فصل !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

از روز شنبه هم برای من دوره ضمن خدمت گذاشته بودن مجبور شدم برم تا ٢ مدرسه بودم بعدشم ساعت ٣ تا ٦:٣٠ کلاس ضمن خدمت  بیشتر از هر چیز دلنگران تو بودم که بدون من بهت سخت نگذره (البته مامان خوبم مثل خودم تورو نگه میداره اما تو فقط بهانه منو می گیری و روزها خیلی اذیتش می کنی )

 

به مامان جون گفته بودی من مامان و بابا دوتاشونو می خوام بمیرم برات عزیزم ظهر شنبه که اومدم بهم گفتی مامان اصن گیه نکردم پسر خوبی بودم (اصلا گریه نکردم ) دلم سوخت تصمیم گرفتم با خودم ببرمت دوره و با هزار التماس و کلی اجابت کردن خواهشهای جنابعالی که خرگوشم ببریم سه چرخه م ببریم موتور آینه هم ببریم هاپوهم ببریم و......... بالاخره راضی شدی باهام بیای

رفتیم اما چه رفتنی !!!!!!!!!!!!!!!!!

  • همراه خودت هاپو ها و خرگوش رو هم آوردی که زحمت حمل یکی از هاپوها رو خودت کشیدی بقیه رو من
  • به محض ورود به کلاس مسئول دوره اومد اعلام کرد همکاران محترم جلسه بعد بچه باخودتون نیاریدوالا حذف می شوید............(چند نفر دیگه هم با خوشون بچه هاشونو آورده بودن)
  •  چند دقیقه پس از احوالپرسی و صحبتهای استاددرحالیکه کلاس تازه داشت شروع می شد اعلام کردی دستشویی داری به مکافات صندلی ها رو جابجا کردم و بردمت و برگشتیم
  •  دوباره بهانه گرفتی قازذ(کاغذ) می خوام نقاشی کنم هیچی باهام نبود فقط دفترچه بیمه ام همراهم بود و یه خودکار همونها رو بهت دادم و تو درست و حسابی دفترچه ام رو خط خطی کردی
  • نیم ساعت که گذشت بهانه گرفتی بریم خونه داشتی بی حال می شدی گرفتمت توی بغل خوابت برد
  • مجبور شدم سر کلاس دوباره عذرخواهی کنم و درحالیکه بغلم بودی بیارمت توی ماشین تا برت گردونم خونه ی مامان جون
  • توی ماشین اصلا جا برای خوابوندنت نبود چون همه جای ماشین پر شده بود از سه چرخه هات (دوتا) و سایر اسباب بازیها
  • ناچارا صندلی جلو رو به هزار مکافات کمی خوابوندم تا موفق شدم بذارمت روی صندلی
  • وقتی رسیدیم خونه مامان جون جز باباجون هیچ کس خونه نبود مامان جون رفته بود پیاده روی خاله خاطره هم رفته بود کلاس زبان بیچاره باباجون گفت بابا بذارش و برو من حواسم هست
  • دوباره برگشتم کلاس (حدودا نیم ساعتی شد تا تو رو رسوندم و برگشتم ) اما به محض تعطیل شدن کلاسها گوشیم زنگ خورد و خاطره گفت عزیزی آبتین بیدار شده نمی تونیم آرومش کنیم سریع بیا
  • وقتی رسیدم اینقدر جیغ می زدی که صدات از توی کوچه هم شنیده می شد
  • من بیچاره از دستت کلی کتک خوردم تا آروم شدی
    دوشنبه هم باز پیش مامان جون بودی از صبح تا شب ساعت ٧  من بازهم عصر کلاس داشتم  ظهر گذاشتمت توی ماشین اما بهانه هات تمومی نداشت
    چرا کفشهامو نپوشیدی ؟؟ خداروشکر که همیشه یه جفت کفش و دمپایی اضافه توی ماشین هست بهت دادم بهانه گرفتی که پام کنوقتی پات کردم گفتی بزرگ پام کننمی دونستم بزرگ پوشیدن کفش دیگه چه جوریه برا همین کلی از دستت عصبانی شدم یه گوشه وایسادم آوردمشون بیرون و دوباره پات کردم اما دوباره افتاده بودی روی دنده بهانه جویی و می گفتی بزرگ بپوشم خلاصه باهام قهر کردی صورتت رو گرفتی اونور اینقدر دورت زدم که خوابت برد دوباره گذاشتمت خونه ی مامان جون و رفتم شب به محض ورودم به خونه ی مامان جون توقع داشتم دوباره کتکم بزنی که دیدم  بابا هم حدودهای  همون ساعت رسیده بود و برات کلی اسباب بازی و لباس هدیه آورده بود و سرت کاملا گرم هدایا بود جوری که اصلا به من توجه نکردی خداروشکر

روز سه شنبه بابا نرفت دانشگاه و موند خونه تا خستگی بذاره براتون ناهار درست کردم و رفتم مدرسه اما ظهر که اومدم خونه دیدم طبق معمول همیشه بابا توی خونه طاقت نیاورده و تورو توی اون سرما با خودش برده بیرون و تا اون موقع که ٢ بعداز ظهر بود هنوز نیومده بودین خونه بهش زنگ زدم تا بیارتت خونه

٢:٣٠ اومدین اما تو دست گذاشتی به بهانه و  گریههاتو دوباره راه انداختی  چرا آمبولانسم بزرگ نیست من آمبولانس بزرگ می خوام (بابا برات از مشهد یه ماشین آتش نشانی خریده بود که تو بهش میگی آمبولانس ) قضیه آمبولانس خواستنت برمی گرده به چندروز پیش که رفته بودیم دنبال باباجون تا از دیالیز بیاریمش اونجا توی بیمارستان آمبولانس دیدی و گفتی مال منه 

وقتی راننده آمبولانسه اونو برد اینقدر گریه کردی که چرا آمبولانس منو برده !!!!!!!!!!!!!!!! بهت گفتم مامان بزرگ بشی درس بخونی دکتر بشی تو هم سوار آمبولانس می شی گفتی نه دکتر نمی شم همین حالا آمبولانس می خوام

خلاصه اینکه از همون روز  تا الان مرتب روزی سه چهاربار بهانه آمبولانس می گیری اونم ازنوع بزرگش و همین رو می کنی بهانه که آمبولانسی که بابا خریده مزخفره (مزخرفه  )بندازش آشغالی بزرگ بخر

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)