محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 16 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

ماجرای دیروز

1391/8/17 20:23
نویسنده : مامان
444 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز صبح مدرسه داشتم البته ساعت 9 آخه برنامه ام یه جوری هست که سه شنبه ها یک

هفته در میون ساعت 9 میرم کلاس و دیروز نوبت رفتنم بود

 

  تا ساعت 8 خوابیدی بعد که بیدار شدی تقاضای دفتر و ماژیک کردی که طبق معمول اتوبوسی

که یاد گرفتی رو بکشی دفتر و ماژیک بهت دادم و کلی نقاشی کردی دیگه وقت رفتن خونه ی

مامان جون بود بین راه اعلام کردی مامان منو نخوابونی خونه ی مامان جون بریا !!!!!!!!!!

                                                 

                             

بمیرم صبح های دیگه توی خواب می بریمت وقتی ازخواب بیدار میشی دیگه می بینی خونه ی مامان جون

هستی برا همین دائم تکرار می کردی منو نخوابونی خونه ی مامان جون بریا!!!!

 

                                 

رفتیم و نشستیم جرات نمی کردی از کنار دستم بلند شی می ترسیدی برم (البته باید می

رفتم ) یه دفعه معجزه شد خودت گفتی مامان کو فرش نقاشیم (فرش مخصوص نقاشی که

بابا خریده بود رو می گفتی ) بپشت سرش هم در خواست ماهی هات و قلاب ماهیگیریتو کردی

 

 

 

 

                                          

بهت گفتم مامان همینجا می مونی برم بیارمشون گفتی آره

                                            

 

 

 

سریع  حرکت کردم و از خونه ی مامان جون زدم بیرون باباجون گفت دیگه برنگرد اسباب بازیها رو

بیار ما سرشو گرم می کنیم

                                  

     

اما بین راه با خودم گفتم جلو ی بچه ام بد قول میشم برم اسباب بازیهاشو بیارم رفتم خونه و

برگشتم توی راه فکرم این بود که اسباب بازیها رو بذارم دم در خونه ی مامان جون اینا بعد که از

اونجا دور شدم زنگ بزنم درو باز کنن برشون دارن اما امان از بخت بد!!!!!!!!!!!!!!!!!!

                                      

 

ازبس ازرفتن من ناراحت شده بودی  و گریه کرده بودی مامان جون رو مجبور کرده بودی بیارتت توی کوچه دنبال من .

                                        

من بیچاره هم ندانسته پیچیدم توی کوچه که یه دفعه ماشین رو دیدی و دویدی سمت ماشین

مامان جون هر کار میکرد نمی تونست جلوتو بگیره مجبور شدم از ماشین پیاده شم و کلی هم

ازت کتک خوردم که مامان بد  چرا رفتی ؟؟؟

                                      

 

اسباب بازیهاتو بهت دادم مخصوصا فرغونی که عاشقش هستی و توش سنگ و شن می ریزی

القصه بعد از کلی گریه کردن تو و کتک خوردن من بیچاره از دستت برا اینکه راه فرار من باز بشه

بردیمت سمت در کوچه ی دیگه مامان جون اینا که در حال ساخت و ساز خیابون هست و توش

کلی ماشین بزرگ و لودر و ... رد میشه تازه شن هم برای بازی هست هر قدمی که با فرغونت 

برمی داشتی پشت سرتو هم نگاه می کردی و منو چک می کردی

 

 

                                                                                   

دیگه داشت دیرم می شد فقط 10 دقیقه دیگه زمان داشتم خودمو برسونم

 

    

یه بیلچه داده بودی به من یکی هم به مامان جون یکی هم دست خودت و میگفتی خاک بازی

کنیم

 

                                

یه کم که بازی کردیم گفتم مامان اونورتر سنگ داره بریم سنگ بریزیم توی  فرغون حرکت

که کردی با سرعت 180 فرار کردم اما توی ماشین که نشستم دیدم اومدی سر کوچه و  داری

گریه می کنی چاره ای نداشتم گذاشتمت به امان خدا و دست مامان جون و رفتم  دقیق و به

موقع رسیدم اما توی مدرسه مرتب فکر می کردم الان آروم شدی یا نه ؟

 

 

وقتی برگشتم خونه مامان جون از دستت شاکی بود گفت تا ساعت 12 توی خیابون جلوی خونه 

نگهش داشتی تا خاک  بازی کنی البته بعد از کلی گریه و مامان جون بیچاره هم نتونسته بود

ناهاردرست کنه به قول خودش ناهار تخم مرغ نیمرو کرده بودن و خورده بودن منو که ساعت 2

دیدی دست گذاشتی به گریه اینقدر گریه کردی که اعصابم خورد شد و نفهمیدم غذا چی خوردم

غذا برام مثل زهر شده بود اما از گرسنگی مجبور بودم می خوردم و توهم فقط اشک می ریختی

هرکار می کردم آروم نمی شدی فکر کنم تلافی فرارم رو داشتی در می آوردی آخه گلم من

بیچاره راه دیگه ای ندارم نمی تونم سرکا نرم اینقدر گریه کردی که یه دستمال مثل پیرزنهای

قدیمی بستم دور سرم و دراز کشیدم

  

 

آخه هر چی نازت می کردم بیشتر گریه می کردی تصمیم

گرفتم عکس العمل نشون ندم شاید آروم بشی همینطور که گریه می کردی اومدی سمتم و دراز

کشیدی و اونقدر گریه کردی تا خوابت برد بمیرم مامان من هم گناهی ندارم بازم برات بمیرم

اینا رو

نوشتم تا وقتی بزرگ شدی بدونی خیلی بهم سخت گذشته تا ازت

نگهداری کنم

نوشتم تا بدونی علاوه بر زجرهایی که خودم کشیدم مامان بیچارمم 

چقدر اذیت کردم

نوشتم تا اگه یه روزی ازم پرسیدی چرا خواهر یا برادر ندارم بدونی

چقدر خودم و خودت  اذیت شدیم چه برسه به اینکه بخوایم یکی دیگه

رو هم عذاب بدیم

نوشتم تا همیشه  یادم بمونه من شرایط نگهداری از فرزندم رو نداشتم

و مثل مامانهای خونه دار نمی تونستم پیش فرزندم باشم تا آرامش

داشته باشه

نوشتم تا بدونی چقدر اینجوری  هر دومون عذاب می کشیم

 

نوشتم تا بدونی چرا از زندگی سیرم

نوشتم تا بدونی چرا دلم می خواد بمیرم

 

نوشتم تا بدونی خیلی دوستت دارم اما از دستم کاری بر نمیاد که

زمان بیشتری پیشت باشم

نوشتم تا  اگه یه روز زنده بودم و  پیر شدم یادم بیاد چقدر زجر کشیدم

(تو با همه بچه ها فرق داری ازسرکار که برمی گردم تا منو میبینی کار

هر روزته فقط گریه می کنی تا تلافی نبودنم رو اینجوری در بیاری با

این کارت اعصابمو هر روز  بهم می ریزی و کلی عذابم میدی برا

هیچکس حتی بابا اینکارونمی کنی جز من ظاهرت رو که همه می

بینن می گن  عجب بچه عاقلی اما امان از دل من !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!)


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان سارا
18 آبان 91 22:48
بابا اشکمون در آوردی که خوبه که میگذره عزیزم