محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 2 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

آبتین در همایش ملی دین باوری

1394/3/2 19:28
نویسنده : مامان
787 بازدید
اشتراک گذاری

از اونجایی که  مقاله ای که داده بودم برای همایش ملی دین باوری برای سخنرانی

پذیرفته شده بود تصمیم گرفتیم برای ارئه بریم شیراز و اما تصمیم مهمترازاون بردن

آبتین گلم همراهمون بود

اولش که من تاریخ همایش رو اشتبیاه کرده بودم و به جای 31 اردیبهشت خونده

بودمش 30 اردیبهشت

 سه شنبه شب دست و پامونو جمع کردیم که بریم در همین حال بابا اصرار کرد که

من سری به سایت همایش بزنم و آدرس محل برگزاری رو دقیق بردارم وقتی وارد سایت

شدم با تعجب دیدم که تاریخ رو من اشتباه خوندم خلاصه کلی خوشحال شدم و یه کم آروم

اما صبح روز چهارشنبه به کل مریض شدم اصلا نمی تونستم روی پای خودم وایسم

بمیرم برات توی اتاق پیشم نشسته بودی و چون خیلی ترسو هستی کامپیوتر رو روشن

کرده بودی و برای خودت کارتون پخش می کردی تا شب نتونستم از تو رختخواب بلند

شم بابا هم اون روز شیفت بود خلاصه شب بهتر شدم و دوباره جمع و جور کردیم که بریم

صبح پنج شنبه 94/2/31 ساعت 4:30 صبح عازم شدیم تو رو با تشکت خوابوندیم عقب

ماشین که راحت بخوابی همین که خوابوندیمت بلند شدی و گفتی کجا ؟؟؟؟؟

گفتم بخواب می ریم شیراز گفتی آخ جووووووون و دوباره خوابیدی .

توی سالن همایش اولش آروم بودی اما یه دفعه خسته شدی و بهانه ها شروع شد

مامان دستشویی دارم

بلند شدیم و رفتیم

ده دقیقه بعد

مامان تشنمه آب می خوام

دوباره بلند شدیم  رفتیم و برگشتیم

چند دقیقه بعدش آبمیوه دیده بودی که برای پذیرایی مهیا می کردن

مامان من آبمیوه می خوام

گفتم مامان این یکی رو نمی تونم بهت بدم  چون ندارم برو ببین بهت می دن

رفتی و اومدی گفتی آقاهه گفته صبر کن 

چقدر بعضی ها بی انصافن تو تنها بچه ای بودی که توی همایش بود می تونستن

یه دونه آبمیوه بهت بدن ولی متاسفانه آدم بزرگها بعضی چیزها رو درک نمی کنن .

خلاصه نوبت پذیرایی شد

اعلام کردی چایی می خوام

توی اون وضعیت به یه بدبختی چاییت رو خنک کردم و بهت دادم

راستی اصلا آبمیوه رو نخوردی گمون کنم بهت برخورده بود بمیرم برات

خلاصه بعد از پذیرایی دوباره رفتیم سالن و بهانه های تو بیشتر شد

مامان دستشویی دارم

بلند شدیم و رفتیم

چند دقیقه بعد

مامان تشنمه آب می خوام

دوباره بلند شدیم  رفتیم و برگشتیم

دوباره

مامان حوصله م سر رفته کاغذ بده نقاشی کنم یه کاغذ برای یادداشت توی بسته های

همایش که بهمون داده بودن بود اونو بهت دادم با یه خانمی که همراه دوستش اومده بود

همایش دوست شدی رفتی پیشش و کلی باهاش نقاشی کردی

دوباره اومدی و گفتی مامان می خوام برم زیر صندلی

هرکار کردیم ثپل خان از ریر صندلی رد نشد

برای همین افتادی به بهانه گیری

نقاشیم افتاده زیر صندلی می خوامش گفتم از پشت صندلی برو برش دار

گفتی نه باید از زیر صندلی بتونم رد شم و کلی اعصاب منو با همین بهانه گیری

خورد کردی اصلا یک ثانیه هم سمت بابا نرفتی که اونورتر نشسته بود

القصه اینقدر روی اعصاب من رفتی و بهانه گرفتی که مجبور شدم دعوات کردم و

گفتم بشین

شروع کردی به گریه کردن و چند بار صداتو روی من بلند کردی طوری که جلوی

دیگران خجالت کشیدم

نزدیکای ناهاربود که دوباره بهانه گرفتی آب می خوام بلند شدیم که بریم یه

آقای محترمی بنده خدا گفت خانوم کوچولوتون ژتون غذا داره ؟؟گفتم نه نداره اما

با هم غذا می خوریم (توی بسته هایی که به حضار می دادن ژتون ناهار هم بود)

خلاصه بنده خدا گفت من دارم برمی گردم شهرستان و برای ناهار نمی مونم ژتونم

رو می دم به کوچولوی شما ازش گرفتیم و کلی تشکر کردیم

موقع ناهار بهانه گرفتی برنج سفید می خوام

من خورشت نمی خوام

کباب برام بذار

مرغها رو بردار

دوغ نمی خوام

دلستر می خوام

اینقدر اذیتم کردی که نتونستم ناهار بخورم و یکی از همکارای بابا که اونجا حضور داشت

گفت چقدر رنگتون پریده !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خلباصه نوبت سخنرانی من عصر بود ساعت 15:15 دیگه حسابی کلافه شده بودی

چون خوابت می اومد دوباره شروع کردی به اذیت کردن و موبایل منو گرفتی و شروع کردی

به بازی و حرص منمو بیشتر درآوردی چون از بازی تو با موبایل به خاطر ضررش متنفرم

وقتی نوبت من شد تو ازم فیلم گرفتی

و بعد از نشستن من نوبت یه آقایی بود که از شدت خستگی خمیازه بلندی کشیدی

طوری که داور همایش فکر کرد یکی از حضار داره مسخره بازی درمیاره و با یه حالت

خاص  گفت کی بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

همه خندیدن و گفتن هیچی بچه بود

پسندها (1)

نظرات (1)

پریسا مقصودی
19 خرداد 94 1:14
سلام مامان منم يه سايت زدم ولي بازديدم کمه اگه تونستين پيش منم بيا خوشحال ميشم از حضورتون.در ضمن خیلی خوشحال می شم با سایت های خوبی مثل شما تبادل لینک داشته باشم. ممنون