محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

آبتین و سنا و سارینا در خانه و مسجد

1394/4/7 18:22
نویسنده : مامان
1,223 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم این روزا ماه رمضونه من تو و سنا رو با خودم میارم خونه خودمون تا کمتر اذیت مامن جون کنید .

آخه وقتی چند تایی با هم می شید خاله خاطره هم هوای بچگی هاشو می کنه و کلی داد و بیداد

راه می ندازید.

یه وقتایی از شدت گرسنگی یا تشنگی خوابم می بره وقتی بیدار می شم می بینم با سنا مشغول

دکتر بازی یا بچه و مامان بازی هستید یا هم صندلی گذاشتید زیر پاتون و دست به کارای خطرناک زدید

ازجمله موقعی که من خواب بودم  با سنا صندلی گذاشته بودین و رفته بودین بالا که عروسکهای روی

سر کمدت رو بردارید اما چون قدتون نرسیده بود چند تا بالشت گذاشته بودید روی صندلی و سنا رفته

بود بالا تو هم براش به اصطلاح قلاب گرفته بودی

وقتی این صحنه رو دیدم از شدت عصبانیت سر هردوتون داد زدم جوری که خودمم پشیمون شدم

ولی کارتون خیلی خطرناک بود خیلی !!!!!!!!!!!!!!!!

یه روز وقتی با سنا مشغول بازی بودی بهش گفتی من می زنمت تو هم منو بزن

موقع زدن بهش گفتی به من بگو من دست کم گرفتی ؟؟؟

سنا که جمله رو کامل نگرفته بود

می گفت تو دست منو کم گرفتی

تو داد می زدی نه سنا بگو تو منو دست کم گرفتی

و سنا باز می گفت تو دست منو کم گرفتی

همین جمله باعث دعوای شدیدی بینتون شد و بازی که قرار بود دعوا باشه تبدیل به

دعوای واقعی شد .

یه روز هم سارینا رو آوردیم خونه ولی سه تایی با هم اصلا نمی سازید و دیوونه کننده می شید

برا همین دیگه سارینا رو نیاوردم خونمون تا شما دوتا با هم بهختر بازی کنید آخه سارینا میاد از

یکی تون طرفداری کنه بین تون دعوا راه می افته ولی اینجوری خودتون با هم صلاح می رید

اولش دعوا می کنید بعد سریع با هم آشتی و بازی می کنید .

با سنا شب ها می ریم مسجد برای نماز مغرب و عشاء

یه شب توی مسجد  اولش رفتید مردونه پیش بابا وقتی دیدیم پیداتون نیست با مامان جون

نگران شدیم و دربه در دنبالتون گشتیم اما پیداتون نکردیم که برای بار دوم خودم پیداتون کردم

بدو بدو اومدین پیش ما توی قسمت زنانه  اما کاش نیومده بودین از بس حرف زدید من همراه امام

جماعت حمد و سوره رو خوندم در حالیکه اقتدا کرده بودم و مامان جون هم به جای قنوت همراه

جماعت رفت رکوع(با سنا بر سر یه کیک دعواتون بود آخه من کیکهاتونو گذاشته بودم داخل کیف

مامان جون اما سنا گفت کیکمو می خوام و بهش دادم تو اون لحظه کیک نخواستی اما وقتی

دوتاتون برگشتین پیش ما توی زنونه فقط سنا کیک دستش بود و چون من خیلی تشنه بودم

ازش خواستم برام آب بیاره بیچاره سنا رفت دنبال آب و با دو تا لیوان برگشت اما نماز شروع شده

بود و تو هم مشغول خوردن کیک سنا بودی .سنا توی نماز هی می گفت خاله برات آب آوردم برا

خودم شربت ازم بگیر منم که نمی تونستم تو هم داد می زدی سنا وسط نماز نباید حرف بزنی

یه دفعه سنا متوجه نبودن کیکش شد و دوتایی با هم مشاجره ای دیگه راه انداختین که نگو و نپرس

اون می گفت کیک من کو تو می گفتی تو که کیک نداری این کیک من بود خوردمش خلاصه این

مشاجره ها منجر به این شد که ما نماز عشا رو دوباره تکرار کنیم و از بقیه دیرتر بریم خونه

وقتی نمازمون تموم شد و رفتیم سر خیابون تا سوار ماشین بشیم تو بدو بدو رفتی سمت جایی

که بابا ما رو پیاده کرده بود. اما بابا ماشین رو برده بود اونور خیابون و همونطوری که همیشه

گفتم ازبس بی خیال هست ازاون ور خیابون صدای تو زد که آبتین بابا بیا

واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای از دست بابا تو سراسیمه دویدی وسط خیابون خدا خیلی بهت رحم کرد

من فقط جیغ می زدم  مامان جون هم همینطور کلی داد و بیداد کردم تا وایسادی یه موتوری سریع

از کنار دستت رد شد کلی با بابا دعوامون شد سر این موضوع .

بابا می گفت تقصیر تو هست باید دست بچه رو می گرفتی من می گفتم شما نباید از اون ور

خیابون صدا می زدی .آخه آبتین داشت راه قبلی رو می رفت که کناربود البته ناگفته نماند که اصلا

اجازه ندادی ما دستت رو بگیریم و مثل زی زی گولو از دستمون فرار کردی که این اتفاق افتاد .

مامان جون بنده خدا سردرد شدیدی گرفت و گفت من دیگه با شماها مسجد نمیام .

راستی این شبها مرتب خاله نرگس افطاری درست می کنه و ما می ریم خونه مامان جون با هم

می خوریم دست خاله نرگس درد نکنه با اون غذاهای خوشمزه ش .

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)