محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

عروسی پسردائی مامانی و اومدن خاله نرگس اینا

1394/3/23 18:07
نویسنده : مامان
778 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه شب 20/3/94 جشن حنابندون پسردائی مامانی بود

تا ساعت 7 منتظر بابا شدیم اما وقتی اومد یه کم لجبازی کرد و گفت من نمیام

شما برید

خب ما هم تندتند حاضر شدیم و با مامان جون و خاطره رفتیم حنابندون

اولش دلم خیلی گرفته بود که بابا مارو تنها گذاشت می خواستم گریه کنم

اما وقتی رسیدیم و اونجا همه اقوام از اصفهان و شیراز و شهرکرد و اطراف اومده بودن

کلی خوشحال شدیم و همه چیز یادمون رفت برا خودمون تا ساعت 1 نیمه شب کلی

خوش گذروندیم

خاله نرگس هم زنگ زد که توی راه هستن و یکی دو ساعت دیگه می رسن .

خلاصه از فرداش بازی تو با سنای خاله نرگس شروع شد دائم دنبال هم می دویدیم

جیغ می زدین و خونه رو به هم می ریختین .شب 21/4/94 هم که رفتیم عروسی

اولش لج کردی و بدترین لباست رو پوشیدی می گفتی این خوبه اون که تو خریدی زشته

دخترونه ست با کلی التماس لباسی که برات خریده بودم رو تنت کردم و رفتیم عروسی

راستش عروسی واقعا خوش گذشت عالی بود به تو هم خوش گذشت برای خودت با

سنا می رفتی نقل و شکلات جمع می کردی

در ضمن یه بارهم که سنا دستشوئی داشت گوش شیطون کر بهش گفتی بیا همرات میام

تو که خودت باید یه نفر همراهیت کنه ازت بعید بود همه شاخ هاشون از تعجب زده بود بیرون !!

ساعت 12 برقهای تالار رو رومون خاموش کردن و به نوعی از تالار اخراج شدیم اما به جاش تا 

ساعت 3:30  عروس کشون بودیم و بالاخره عروس و داماد رو رسوندیم خونشون و برگشتیم

ساعت 4:30 صبح بود که احساس کردم کسی در می زنه بابا رو بیدارکردم و فرستادمش دم در

همسایه بود گفت دیدم در خونتون از اون سمت بازه (درب دوم ساختمون که توی سالن باز میشه )

وای از ترس دیگه تا صبح خوابم نبرد داشتم دق می کردم وقتی اومدیم یادمه بابا اون در رو باز گذاشت

ولی از بس بیخیاله در رو یادش رفته بود ببنده .بدجوری استرس گرفته بودم که نکنه حیوونی یا ماری

وارد خونه شده باشه .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)