محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 2 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

رفتن ما تو این هوا به قشم

1394/3/20 17:37
نویسنده : مامان
679 بازدید
اشتراک گذاری

راستش مامان سارا روز 12 خرداد طرفای شب زنگ زد که بیاین برنامه ریزی کنیم مثل سال گذشته با هم بریم یه جایی

گفتم کجا ؟بنده خدا گفت مثلا اصفهان

اصفهان رو خیلی دوست دارم ولی نمی دونم چرا احساس کردم خیلی دوره و خیلی خسته می شیم !!

به چند دلیل

اول اینکه من امسال ناظر حوزه امتحانات نهایی هستم و باید هر روز سر ساعت 6:30 توی حوزه باشم پس شنبه اول وقت باید برم سر کار

دوم اینکه جمعه شب عروسی پسر دخترعموم هست و ما هم دعوتیم و قول دادیم که بریم .

به همین دلیل به مامان سارا گفتم که به نظرم میاد اگه بریم اصفهان من نمی رسم به عروسی و سایر کارام .

بنده خدا پیشنهاد داد بریم قشم

منم که عاشق اونجام بازم به دو دلیل

اول اینکه شهر محل تحصیلم هست

دوم اینکه من عشق خرید هستم

خلاصه یه برنامه ریزی خلاصه کردیم و همون شب سه شنبه حرکت کردیم فکر کنم ساعت حدودای 1:30 نیمه شب بود که حرکت کردیم با ماشین بابای سارا رفتیم تا دسته جمعی بهمون خوش بگذره

اولش با سارا خوب بودی اما بعدش بخاطر خوابیدن کلی بد ادا بازی در آوردی چون جاتون تنگ بود

زبون بسته سارا کلی کوتاه می اومد .خلاصه بنده خدا مامان سارا جای تورو باز کرد و سارا رو توی بغل خودش خوابوند تا تو راحت باشی .

دستت درد نکنه خاله فریبای مهربون

صبح حدود ساعت 10 بود که رسیدیم و بلافاصله رفتیم چند تا آپارتمان دیدیم تا بالاخره یکیش پسندمون شد

ساکن شدیم شما دوتا کلی گرسنه بودید غذا سفارش دادیم اما خودمون گرسنه موندیم

از دست شما بچه ها !!!!!

خلاصه بعدازظهر کلی خرید کردیم و شب هم تا ساعت 3:30 لب ساحل موندیم و تو و سارا و باباها کلی آب بازی کردید .

اتاقمون رو خیلی دوست داشتی ولی من مرتب توی ترس افتادن تو از تخت بودم طوریکه مجبور شدم تخت رو کاملا جابجا کنم و بزنمش کنار دیوار .کلی هم حصار اطرافش درست کردم تا تو نیفتی

القصه با سارا برای خودت کلی خوش بودی توی سالن مرتب در حال بدو بدو بودین و قایم موشک بازی می کردید .

چون ساعت 11:30 صبحانه خوردیم  دیگه جایی برای ناهارنبود براهمین همگی خوابیدیم

من و مامان سارا سعی کردیم تا شما دوتا خوابید بزنیم بیرون اما متاسفانه همه جا به علت 13 خرداد تعطیل بود و ما هم دست از پا درازتر برگشتیم وقتی اومدیم خونه یه دفعه باباها تصمیم گرفتن که برگردیم

بنابراین فوری جمع و جور کردیم و برگشتیم درگهان

اونجا هم کلی خرید کردیم تا اینکه تو دادت از گرسنگی دراومد بردمت یه مغازه ساندویچی

و جنابعالی دستور پخت سیب زمینی دادی چون عاشق سیب زمینی هستی

کلی معطل شدیم آخه دستگاهشون یه عیب جزئی پیدا کرده بود

سیب زمینی رو خریدیم و تو از عشق اونا توی مغازه ای که بابا درحال خرید بود نشستی و مشغول خوردن شدی

خلاصه مامان سارا تماس گرفت که از ساعت 11:30 صبح تا حالا چیزی نخوردیم بریم یه جایی چیزی بخوریم

حرکت کردیم اما هرجا می رفتیم یا رستورانش تمیز نبود یا غذاش باب دل ما نبود

القصه بالاخره یه رستوران شیک پیدا کردیم و چلو کباب سفارش دادیم .

البته مرغ می خواستیم متاسفانه نداشتند اون موقع شب .

غذا خیلی خوشمزه و عالی بود .

بعد از غذا حرکت کردیم به سمت اسکله سوار بر لندیگراف رسیدیم به بندر

برای تو و سارا سواری با لندیگراف خیلی دلپذیر بود .

خلاصه شبانه برگشتیم و صبح جمعه شهر خودمون بودیم تا ظهر خوابیدیم و شب هم رفتیم عروسی .

این چند روز تعطیلی خیلی خوش گذشت .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)