دلنگرانی های من
توی این سه روز اول مهر به من خیلی سخت گذشت آخه مامان خوبم
مسافرته و من نمی دونستم تو رو به کی بسپارم و با خیال راحت برم
مدرسه خدایا مامان خوبم رو همیشه در پناه خودت سالم و سلامت
حفظ کن. آمین.
امروز که دیگه 8 ساعت کامل کلاس داشتم مونده بودم چیکارت کنم
صبح با هزار دلنگرانی سپردمت به بابا البته تو خواب بودی
صبح زود با وجود اینکه به خاطر شکستگی دست مادر بابایی تا یک نیمه
شب توی بیمارستان بودیم از ساعت5 بیدار شدم برات لقمه گرفتم ، پسته
پوست کندم، میوه شستم، پیراهنتو اتو کردم ، لباس توی کیفت گذاشتم ،
برات شیر گرم کردم و توی شیشه ریختم (هنوز شیر رو توی شیشه پستونک
می خوری) و به بابایی سفارش کردم بهت بده بخوری چون دیشب اصلا
شام نخوردی با هزار دلنگرانی گذاشتمت و رفتم
ساعت 8 هرچی زنگ زدم به بابایی جواب نداد برا همین زنگ زدم مهد اما
خانمی که گوشی رو برداشت مربی زبان مهد بود و گفت حانم مهرجو و
مربی ها جلسه دارن اولش گفت پسرتونو نمی شناسم اما خانم مهرجو
بهش گفت که به من بگه تورو هنوز تحویل مهد ندادن بیشتر دلنگران شدم
بابایی خودش دانشگاه داشت و تو رو نمی تونست با خودش ببره تنها هم
که توی مهد نمی مونی..................
دختر عمه هم که امیدواربودم با تو بیاد مهد و پیشت بمونه دیشب بیمارستان
پیش مادر بابایی موند خلاصه درمونده درمونده بودم یک ساعت با هزار نگرانی
گذشت دوباره سا عت 9 به بابا زنگ زدم گفت که تو رو گذاشته مهدو در حالیکه
مشغول بازی بودی خودش فرار کرده .
یه دفعه دادم دراومد
که ای بابا چرا بچه مو تنها گذاشتی بهش شوک وارد میشه اگه بفهمه تنهاش
گذاشتیم و دیگه مهد نمیره .
ازبس غر زدم و بابا رو توجیه کردم ترسید و گفت می رم از بیمارستان زهرا دختر
خواهرم رو می برم دوباره ده دقیقه دیگه زنگ زدم بابا گفت با دختر عمه محبوبه
توی راه مهد هستند یه کم آروم گرفتم
ساعت 12 زنگ زدم ببینم بابا تو رو از مهد آورده یا نه گفت مجبور شده تورو با
خودش ببره دانشگاه واای خدا عجب روز مفتضحی!!!!!!!!!
گفتم غذا خونه هست اگه می تونی مرخصی بگیر برو بهش غذا بده گفت یه
کاریش می کنم
خلاصه ساعت 1.30 بابا گفت با دوستش که مامور جنگل هست و به قول تو
تفنگ داره و نشون روی دوشش دارید میرید خونه و غذاهم از بیرون خریدید
خوشحال شدم که بالاخره رسیدی به یه پلیس اینقدر سرگرم به قول خودت
پلیس بودی که متوجه ورود من به خونه نشدی
هر چی خوردنی داشتیمو نداشتیم از من می گرفتی و می بردی توی اتاق
برای پلیس . بنده خدا دوست بابا خیلی آدم خوبیه و کلی با تو بازی کرد و
گفت قلبا آبتین رو دوست دارم آخه یه بار دیگه هم بنده خدا خونمون اومده
بود چون توی شهر نزدیک ما زندگی می کنن هر وقت میاد اینجا بابا میارتش
خونه
القصه اینقدر با پلیس و مهمون همراهش که دادشش بود سرگرم شدی که
موقعی که خداحافظی کردن و یه چیپس هم بهت دادن اومدی پیش من دو
تا دونه چیپس حوردی و بعدش دیدم که چقدر راحت خوابیدی
امیدوارم مامان خوبم زودتر بیاد و به همه ی دلنگرانی های من بابت نگهداری
تو خاتمه بده .
خدایا مامانم رو حفظ کن و سلامت بدارش .الهی آمین