برقها رو روشن کنید تا بره/من تو فکرم چرا 3 تا نیستیم
عزیزم دیشب حدودهای نیمه شب بود که ازخواب بیدارشدی
و ماروهم بیدار کردی اولش مرتب می گفتی مامان برقهارو
روشن کن تا اون مَرده بره
وقتی بابا برق رو روشن کرد دیگه نمی ذاشتی بخوابیم
مرتب از خوابی که دیده بودی برامون می گفتی و چنین
تعریف کردی :
یه مَرده سفید اومد من با کارد اینطوری زدمش (ژستشم
می گرفتی) بعد مَرده افتاد روی من . می خواستم بگم بابا
مامان نشد اونقدر این خواب رو تعریف کردی که من خوابم
برد اما خداروشکر بابا رو نذاشته بودی بخوابه و تنها نبودی
وقتی صبح خیلی زوذ بیدارشدم دیدم چنان تو بغل بابا خوابیدی
که نگوو نپرس
جای بسی تعجب بود چون غیرازبغل من هرگزتاحالا توی بغل
بابا نخوابیده بودی آخه خودت دوست داری دائم به من بچسبی
و بعضی وقتها که من کاردارم و نمی تونم بخوابم هم تو عذاب
می کشی هم من .چون اگه کارم واجب باشه تو بیدار می مونی
و می گی باید مامان بخوابه پیشم تامنم بخوابم
قربونت برم بچه ننه
اما این صحنه خیلی خوشحالم کرد یعنی اینکه تو مردشدی
و داری دست از سر من کم کم برمیداری
امروز ساعت 10:45وقتی ازمدرسه اومدم در رو برام باز کردی
بوسیدمت، گفتی مامان دوسم داری گفتم البته مامان
بعدش حاضرت کردم که بریم با مامان جون جواب آزمایشش
رو بگیریم مامان جون می گفت از وقتی از خواب بیدارشدی
اینقدر خوابتو تعریف کرده بودی که اونم بیچاره دچار سرگیجه
شده بود القصه رفتیم خیابون اما بین راه توی ماشین دست زده
بودی زیر چونه ات وقتی ازتوی آینه دیدمت بهت گفتم
مامان چیه؟؟؟؟
گفتی تو فکرم چرا 3 تا نیستیم گفتم 3 تا چی ؟؟؟؟؟؟ گفتی 3 تا
خواهر برادر . بعدشم گفتی همین حالا بریم خواهر برادر بخریم
گفتم مامان یه دونه بهتره بعدا برسر ارثیه دعوا نداری همه چیز
مال خودته تنهای تنها .گفتی نه من دعوا نمی کنم خواهربرادر
می خوام!!!!!!!!!!!!!!!!!
من و مامان جون کلی بهت خندیدیم .عزیزم ایکاش داشتن بچه هم
مثل خرید سایر چیزهابود من برات ده تاشو می خریدم ولی افسوس
که تن من توان یه بچه دیگه نداره صدافسوس
اندرحکایت عشق آبتین جان به لباس عروس