محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 3 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

سی دی بت من می خوام

8/11/92 امروز بهانه سی دی بت من گرفته بودی کلی مغازه ی  فروش سی دی رو دور زدیم و سوال کردیم اما سی دی بت من کارتونی گیرمون نیومد آخر سر مجبور شدیم بیایم خونه کلی گریه کردی مجبور شدم از اینترنت برات دانلود کنم اما به درد بخور نبود چون زبان اصلی نبود و صحنه های بد هم داشت و اما پرس و جوی وسط فیلم آبتین : چرا این بت منِ شاخ نداره ؟؟؟؟ مامان : حالا صبر کن  لباسش رو که بپوشه نشونش میده آبتین : چرا چادر نداره (منظورت همون شنل روی تنش هست ) مامان : عزیزم تو حالا فیلم رو نگاه کن آبتین : چرا چشماش اینطوری نیست ؟؟؟دستات رو می ذاری رو چشمات و می بندیشون...
10 بهمن 1392

علاقه به حیوانات/ مگه چی میشه ؟؟؟؟

  (7/11/92) این روزا دائم از حیوانات می پرسی آبتین : مامان ،ببر با پلنگ دوسته ؟؟؟ مامان : یه کمی آبتین : اگه ببر غذاشو بخوره پلنگ چیکار می کنه ؟؟؟ مامان :خب دعواش می کنه آبتین : خب بکنه حالا دعواش بکنه چی می شه ؟؟ مامان :نمی دونم آبتین دعواش بکنه چی می شه هان چی می شه ؟؟؟ دوباره آبتین : مامان ببر با شیر دوسته ؟؟؟؟؟ مامان : آره آبتین : اگه ببر غذای شیر رو بخوره چی می شه ؟؟؟؟ مامان :خب با هم می جنگند آبتین : خب بجنگن حالا مگه  چی می شه ؟؟ مامان :یکیشون زخمی می شه یا می میره آبتین :حب بمیره مگه  چ...
7 بهمن 1392

رفتن من به شیراز و بیداری آبتین ساعت 4.30 صبح

روز سه شنبه 1/11/92 قرار بود برای مصاحبه برم شیراز ساعت 4:15 به زور از خواب بیدارشدم چون تا ساعت 1 سرکار نمی خوابیدی بعد از اینکه موبایلم چندین بار زنگ بیدار باش رو زد به زور تونستم از رختخواب بلند بشم اما تا اومدم به خودم بجنبم دیدم پشت سرم داری راه می ری وگریه می کنی و می گی کجا می خوای بری ؟؟؟ کاردم می زدن خونم در نمی اومد آخه مجبور بودم با اتوبوس برم و نمی تونستم تو رو ببرم چون فصل امتحانات دانشگاه بابایی بود و نمی تونست ما رو ببره  منم تنهایی با اون همه بهونه های جورواجور نمی تونستم تو رو ببرم خلاصه هی پشت سرم راه رفتی و اشک ریختی و دلنگرانم کردی وقتی بهت توضیح دادم بیشتر گری...
1 بهمن 1392

رفتن به دکتر و آزمایشگاه و خون دادن تاریخی آبتین جان

روز پنج شنبه صبح 19/10/92 چون تعطیلیم بود تصمیم گرفتم ببرمت دکتر   آخه خسته شدم  ازبس هی تب آوردی و تبت قطع شد و دوباره تب آوردی دیگه نمی دونستم باید چیکار کنم خسته شدم از بس التماست کردم که غذا بخور و تو نخوردی اگه از7 صبح تا 7شب بهت غذا به زور نمی دادیم طلب غذا نمی کردی ازبس لاغر شدی تموم استخونات زده بیرون و چشمات گود افتاده بمیرم برات ترسیدم از کربلا که اومدیم عفونتی چیزی گرفته باشی که اینطوری شدی بنابراین با هم رفتیم دکتر چون نوبت از قبل گرفته بودم زود نوبتمون شد و تو گفتی چقدر زود شد مامان !!!!!!!! گفتم آره مامان زود شد ...
25 دی 1392

نوشتن اعداد یک تا ده

ماجرا شب چهارشنبه مورخ    18/10/9 2   اتفاق افتاد و از این قرار بود ... من و بابا سخت درگیر تماشای تلویزیون بودیم توی جعبه های سک سک که به خرید یکیش راضی نیستی و بعضی وقتها باید دوتا بخریم چند روزقبل از چهارشنبه  یه کتاب دراومد که حاوی تصاویری بود برای رنگ  امیزی  و آ موزش اعداد تعداد تصاویر نشون دهنده اعداد نوشته شده در زیرشون بود  القصه چند دفعه اومدی پیش من و گفتی مامان قصه شو بگو منم برات از خودم من درآوردی قصه به ازای هر صفحه ایش در می آوردم و می گفتم  چون در اصل کتاب آموزش اعداد بود نه کتاب قصه همینطور که قصه شو ...
25 دی 1392

منم کمک می دم

امروز دائم داشتی بهانه می گرفتی مامان این کتابه قصه شو بگو کیسه آبگرمت رو که شکلک روشه آوردی و گفتی مامان قصه شو بگو پوست تیر کمونی که از جون بابا دوروز پیش خریدی رو آوردی و می گی  قصه شو بگو بابا هم که زنگ زده آماده شو بریم برای مصاحبه جهت تدریس در دانشگاه خلاصه هول هولکی داشتم حاضر می شدم تو هم دائم می اومدی مامان قصه اینو بگو مامان میای بازی ؟؟ مامان آب می خوام مامان لباسمو عوض کن مامان دستشویی دارم مامان خاطره منو زد و مامان ............ گفتم مامان ببین من کار دارم بیا کمک کن گفتی مثلا چیکار کنم گفتم کمک بده اتاق...
9 دی 1392

ما از کربلا اومدیم

بالاخره موفق شدم که بیام و وبلاگت رو آپ کنم آخه این مدت یا مهمون  داشتیم یا درگیر مریضی تو و مامان جون بودم که هنوز از سرمایی که  از کربلا خوردین تا حالا درگیر هستید و خوب نمی شید فقط بگم که چهارشنبه هفته گذشته ٢٧/٩/٩٢صبح ساعت ٤ رسیدیم شهر خودمون اونجا روز دوم کوفی ها کیف پولمو زدن و همه ی پول سفرمون به اضافه  کارتهای عابر بانک من و بابا که متعلق به چند بانک بود همراه با عابر بانک مسکن تو  و کارت ملیم که  توی کیفم بود همه از دست رفت خدا بگم این کوفی هارو چیکار کنه که هنوز دست   از بدی هاشون برنداشتن اینا همونای بودن که امام علی رو ٢...
5 دی 1392

5 تا دست 5 تا چشم

دیگه دست از عدد 2 برداشتی تا الان هرچی می خریدیم حتما باید دوتا می خریدیم اما تازگی ها علاقه شدیدی به عدد 5 پیدا کردی و مایل هستی دیگه به جای دو تا از همه چیز 5 تا داشته باشی به عنوان مثال روز 26/8/92 بهم گفتی کاش من 5 تا دست داشتم گفتم مامان 5 تا دست می خوای چیکار ؟؟؟؟ گفتی می خوام باهاشون کتاب بردارم خودکار بردارم غذا بردارم  (البته این شد 3 تا و من نمی دونم با دوتا دست دیگه می خوای چیکار کنی) دوباره همون روز بهم گفتی کاش من 5 تا چشم داشتم !!!!!!!!!!!! با گفتم 5 تا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! می خوای چیکار ؟؟؟؟ گفتی باهاشون همه جا رو می دیدم . ...
9 آذر 1392