محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 3 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

ثبت نام آبتین در پیش دبستانی گلهای بهشت

امروز94/3/31  با مامان جون و سارینا رفتیم برای ثبت نام شما در پیش دبستانی اولش داخل نمی اومدی اما وقتی دیدی همه مون رفتیم تو هم با سارینا به هوای خوردن آب اومدی فضای نسبتا خوبی داره جالبه که مدیر پیش دبستانی با مامان جون همکلاس دراومدن خلاصه اصلا راضی نبودی و داخل نیومدی اما با سارین رفتی داخل اسباب بازیهای محوطه و بازی کردی منم مشغول تحویل مدارکت شدم البته بعد از دوبار رفتن و برگشتن چون بار اول نمی دونستم چه مدارکی نیاز هست . خلاصه ثبت نام که شدی گفتند برای اینکه عادت کنی دوشنبه ها و چهارشنبه ها که پیش دبستانی بازه ببریمت اونجا . قرار براین شد که خاله خاطره جلسه اول باهات بیاد چون منم خودم دوشنبه و چهارشنبه ها م...
31 خرداد 1394

عروسی پسردائی مامانی و اومدن خاله نرگس اینا

چهارشنبه شب 20/3/94 جشن حنابندون پسردائی مامانی بود تا ساعت 7 منتظر بابا شدیم اما وقتی اومد یه کم لجبازی کرد و گفت من نمیام شما برید خب ما هم تندتند حاضر شدیم و با مامان جون و خاطره رفتیم حنابندون اولش دلم خیلی گرفته بود که بابا مارو تنها گذاشت می خواستم گریه کنم اما وقتی رسیدیم و اونجا همه اقوام از اصفهان و شیراز و شهرکرد و اطراف اومده بودن کلی خوشحال شدیم و همه چیز یادمون رفت برا خودمون تا ساعت 1 نیمه شب کلی خوش گذروندیم خاله نرگس هم زنگ زد که توی راه هستن و یکی دو ساعت دیگه می رسن . خلاصه از فرداش بازی تو با سنای خاله نرگس شروع شد دائم دنبال هم می دویدیم جیغ می زدین و خونه رو به هم می ریختین .شب 21/4/94 هم که...
23 خرداد 1394

رفتن ما تو این هوا به قشم

راستش مامان سارا روز 12 خرداد طرفای شب زنگ زد که بیاین برنامه ریزی کنیم مثل سال گذشته با هم بریم یه جایی گفتم کجا ؟بنده خدا گفت مثلا اصفهان اصفهان رو خیلی دوست دارم ولی نمی دونم چرا احساس کردم خیلی دوره و خیلی خسته می شیم !! به چند دلیل اول اینکه من امسال ناظر حوزه امتحانات نهایی هستم و باید هر روز سر ساعت 6:30 توی حوزه باشم پس شنبه اول وقت باید برم سر کار دوم اینکه جمعه شب عروسی پسر دخترعموم هست و ما هم دعوتیم و قول دادیم که بریم . به همین دلیل به مامان سارا گفتم که به نظرم میاد اگه بریم اصفهان من نمی رسم به عروسی و سایر کارام . بنده خدا پیشنهاد داد بریم قشم منم که عاشق اونجام بازم به دو دلیل اول اینکه شهر محل تحص...
20 خرداد 1394

آبتین در همایش ملی دین باوری

از اونجایی که  مقاله ای که داده بودم برای همایش ملی دین باوری برای سخنرانی پذیرفته شده بود تصمیم گرفتیم برای ارئه بریم شیراز و اما تصمیم مهمترازاون بردن آبتین گلم همراهمون بود اولش که من تاریخ همایش رو اشتبیاه کرده بودم و به جای 31 اردیبهشت خونده بودمش 30 اردیبهشت  سه شنبه شب دست و پامونو جمع کردیم که بریم در همین حال بابا اصرار کرد که من سری به سایت همایش بزنم و آدرس محل برگزاری رو دقیق بردارم وقتی وارد سایت شدم با تعجب دیدم که تاریخ رو من اشتباه خوندم خلاصه کلی خوشحال شدم و یه کم آروم اما صبح روز چهارشنبه به کل مریض شدم اصلا نمی تونستم روی پای خودم وایسم بمیرم برات توی اتاق پیشم نشسته بودی و چون خیلی تر...
2 خرداد 1394

اولین کار خطرناک در بهار 94

دیروز به من گفتی مامان دوچرخه مو می برم توی کوچه بازی کنم . اصرار کردم مامان کوچه پر رفت و آمده خطر داره گفتی جایی نمی رم گفتم مامان نری توی خیابونا گفتی چشم رفتی و بالاخره با وساطت بابا اومدی توی خونه اما اعترافات شب موقع خواب مامان من صبح رفتم توی خیابون دادم در اومد مامان با دوچرخه رفتی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نه دوچرخه رو گذاشتم جلوی خونه خودم تنهایی دویدم و رفتم اونور خیابون و برگشتم نمی دونستم اون لحظه بهت چی بگم دادم در اومده بود . گفتم چرا این کارو کردی نگفتی خدای نکرده ماشین بهت می زنه ؟؟؟ گفتی نه مامان من اول نگاه کردم دیدم ماشین نمیاد بعد رفتم . گفتم مامان ماشین خطرناکه اگه کسی بره زیر لاستیکاش داغون میش...
6 فروردين 1394

تا حالا به این سوال فکرنکرده بودم

دو شب پیش ازم پرسیدی مامان چرا بعضی وقتا سرفه می کنیم ؟؟؟؟؟ گفتم خب ممکنه سرما خورده باشیم . گفتی اگه سرما نخورده باشیم چی ؟؟؟؟ گفتم خب ممکنه غذا یا یه چیزی پریده باشه توی گلومون . دوباره پرسیدی چرا بعضی وقتا چشمامونو می مالیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتم خب برای اینکه خوابمون می یاد یا چشممون یه چیزی افتاده توش باز گفتی مامان چرا بعضی وقتا بدنمون می خاره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هر چی فکر کردم نتونستم بگم چرا بدنمون می خاره . امان از دست تو و سوالات که من آخرش توش می مونم ....... راستی امروز با مامان جون پس از ماهها که با مهد کودک قهری رفته بودی مهد البته واااااااااااااااااااای بگم چه جوری رفتی ؟؟؟؟؟؟؟ ب...
18 بهمن 1393

عکس

                                  آبتین در کنار آبشار استهبان                                   آبتین ونازنین در باغ لای رز                                       آبتین در بیدبخون  &n...
10 بهمن 1393

خداحافظ زندگی

روز شنبه 93/9/29 وقتی ساعت دوو نیم  یعدازظهر از مدرسه اومدم دوباره داشتی داد می زدی دلم دلم مامان جون بنده خدا داشت غذا دهنت می کرد و تو داد می زدی خیلی خسته بودم و کلی هم اعصابم خورد بود چون توی مدرسه حسابی سرم شلوغ بود وقتی اومدم صدای داد و بیداد تورو شنیدم دیگه بیشتر خورد شدم مامان جون بنده خدا باز زحمت کشیده بود و سفره رو انداخته بود و ناهار هم درست کرده بود خیلی ناراحت شدم که اینقدر مامانم برامون زحمت می کشه در عوضش دریغ از یک بار محبت از ناحیه خونواده بابا تازه همیشه دوقورت و نیمشونم باقیه بگذریم نشستم تا ناهار بخورم اما اینقدر داد زدی که انگار زهر می خوردم با هر قاشق تو هم یه داد می زدی و ناراحتم می کردی ...
30 آذر 1393

نکنه می خوام بمیرم!!

روز چهارشنبه 93/9/26 من تا ساعت یک مدرسه داشتم وقتی اومدم خونه دیدم مامان جون بنده خدا داره نبات داغ درست می کنه ضمن اینکه سفره رو هم انداخته بود و برای ما غذا هم درست کرده بود خدا خیرت بده مامان خوبم خدا تو رو برای ما نگه داره مامان عزیزم که هیچکس مثل تو نمیشه پرسیدم چی شده ؟؟؟ تو شروع کردی به داد و بیداد کردن که آی دلم آی دلم ناراحت شدم ولی فکر کردم یه کم به قول قدیمی ها سردیت شده و با نبات داغ درست می شی بعد از غذا چند باری دوباره داد و بیداد کردی که دلم دلم گرفتمت توی بغلم و آرومت کردم طبق معمول بابا پیش ما نبود و رفته بود ماموریت تهران موفق شدم خوابت کنم و ساعت 4:30 چون دانشگاه داشتم و جلسه آخر هم بود و دانشجو...
29 آذر 1393