محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

نکنه می خوام بمیرم!!

1393/9/29 9:47
نویسنده : مامان
855 بازدید
اشتراک گذاری

روز چهارشنبه 93/9/26 من تا ساعت یک مدرسه داشتم وقتی اومدم خونه دیدم مامان جون بنده خدا داره

نبات داغ درست می کنه ضمن اینکه سفره رو هم انداخته بود و برای ما غذا هم درست کرده بود

خدا خیرت بده مامان خوبم خدا تو رو برای ما نگه داره مامان عزیزم که هیچکس مثل تو نمیشه

پرسیدم چی شده ؟؟؟

تو شروع کردی به داد و بیداد کردن که آی دلم آی دلم

ناراحت شدم ولی فکر کردم یه کم به قول قدیمی ها سردیت شده و با نبات داغ درست می شی

بعد از غذا چند باری دوباره داد و بیداد کردی که دلم دلم گرفتمت توی بغلم و آرومت کردم

طبق معمول بابا پیش ما نبود و رفته بود ماموریت تهران

موفق شدم خوابت کنم و ساعت 4:30 چون دانشگاه داشتم و جلسه آخر هم بود و دانشجوها اگه

نمی رفتم دادشون در می اومد اجبارا رفتم

کلاسم 7 تموم شد اما همکار بابایی مامان محمد متین می خواست دکتری ثبت نام کنه و از من

کمک خواست منم قبول کردم و تا رسیدم خونه خلاصه شد 8:30

وقتی اومدم صدای دادت خونه رو برداشته بود جوری داد می زدی که انگار خدای نکرده زبونم لال 

آپاندیس گرفتی خیلی ناراحت شدم مامان جون هر چی داروی خونگی بلد بود به خوردت داده بود

ولی ظاهرا فایده ای نداشت تازه دوبار هم بالا آورده بودی

خودمم یه مقدار نعنا ریختم توی قوری و جوشوندم و بهت دادم اما نیم ساعت بعدش دوباره بالا آوردی

کلی خودم رو لعنت کردم چون شب قبلش بهانه چیپس گرفتی بنده خدا مامان جون توی سرما

ساعت 9:30 شب رفت برات خرید و اومد اما اشتباها چیپلت خریده بود دوباره سرو صدا دادی که من

چیپس می خوام و بنده خدا مامان جون دوباره توی اون سرما رفت و چیپس خرید و برگشت

دوتا چیپس خوردی ولی وسطش بود که من فهمیدم چیپسها سه روز دیگه بیشتر تاریخ نداره هرکار

کردم که نخوری نتونستم مانعت بشم و خوردی حالا احساس می کردم علت این همه دل درد و تهوع

از همون چیپسهاست

وقتی حالت بد بود بهم گفتی مامان نکنه من می خوام بمیرم .گریه می کردی و می گفتی مامان

منو ببخش که اذیتت کردم و منم با این حرفات به گریه انداختی .

خلاصه برای بار چهارم  پنجم هم دوباره بالا آوردی و دل دردت شدیدتر شده بود تصمیم گرفتم ببرمت

دکتر اما اون لحظه هیچ دکتری باز نبود همه مطبها تعطیل بود آخه ساعت 10:30 شب بود وقتی کل

مطبها رو دور زدم و همه بسته بودند ناچارا رفتیم بیمارستان

از فضای بیمارستان کلی بدم میاد اونجا رو اصلا دوست ندارم چون همیشه باباجون خدا بیامرز رو

وقتی حالش بد می شد می بردیم اونجا و یک تا دو هفته بستری می شد هر قسمت از بیمارستان

برام یادآور اون روزاست و برای همین دلم نمی خواد برم اونجا

رفتیم بیمارستان و بعداز انجام روال های پرداخت صندوق و انتظار بالاخره رفتیم داخل اتاق پزشک کشیک

خانم دکتر گفت این یه ویروسه و باید مراحلش طی بشه همه اینو گرفتن .گفتم خانم دکتر پسرم از خونه

بیرون نمیره یه جورایی قرنطینه است (من که میرم مدرسه مامان جون از صبح تا ظهر توی خونه پیش

تو هست ) خانم دکتر گفت باید سرم بزنه اما خودت اعلام کردی نه نه

گفتم خانم دکتر براش شربت و قرص بنویسید اگه بهتر نشد میایم سرم می زنیم

خلاصه دارو ت رو هم داروخونه بیمارستان نداشت و مجبور شدیم بریم وسط شهر داروخونه کشیک

دارو رو که گرفتیم اومدیم خونه و بهت دادم خدا رو شکر خوابیدی

اما روز پنج شنبه که من تعطیل بودم خدا روز بد نیاره اینقدر جیغ زدی دلم دلم که داد منم دراومد

و گفتم مامان چرا نذاشتی دیشب سرم بزنیم ؟؟؟؟ و اینقدر داد نزن من سرم رفت

بمیرم از داد من ترسیدی و چند لحظه بعد زدی زیر گریه  گفتم چرا گریه می کنی گفتی دلم درد

می کنه می خوام داد بزنم . دلم از خودم گرفت که چرا سرت داد زدم

بغلت کردم و گفتم مامان داد بزن اشکال نداره می دونم دلت درد می کنه داد بزن

تا پنج شنبه بعدازظهر نسبتا بهتر شدی ناهار هم یه کم برنج زیره و ماست خوردی

اما دوباره بعداز اینکه از خواب بیدارشدی داد و بیدادت در اومد تصمیم گرفتم ببرمت پزشک

متخصص اطفال رفتیم اما مطب بسته بود ولی خدا رو شکر دیگه نگفتی دلم درد داره

انگار یه دفعه دل دردت رفت که رفت

خدارو شکر هزار مرتبه شکر

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)