وقتی با بابا بودم
عزیزم یادم رفت برات بنویسم روزی که با بابایی رفتیم ارگ کریم خانی تا اونجا بستنی بخوریم یه اسب و یه شتر اونجا بود که بچه ها سوارش می شدن هرکار کردیم تو سوارشون نشدی فقط جیغ می زدی و می چسبیدی تو بغل بابا و می گفتی هاپو هاپو
تازه چندروز پیش که بابایی خوابیده بود تا استراحت کنه هی می رفتی سراغش و بیدارش می کردی سه بار بیدارش کردی تا بالاخره نخوابید و بلند شد اولش اومدی پیش من و یه شکلات آوردی و گفتی دَ باژیعنی در بازمنم برات بازش کردم بعد رفتی و گذاشتیش دهن بابایی اونم خورد و دوباره خوابید دوباره اومدی سراغ مامانی این دفعه گفتی تَ ت َ یعنی کشک می خوام بهت یه دونه دادم دوباره رفتی و گذاشتی دهن بابایی دوباره خورد و گرفت خوابید بازم اومدی گفتی ب َ بَ یعنی به به بهت کاهو دادم بازم رفتی سراغ بابایی این دفعه دیگه بیدارش کردی و مجبورش کردی بلند بشه تبریک می گم موفق شدی عزیزم
دیروزم با بابایی داشتی بازی می کردی به قول خودت با ابابابا یعنی اسباب بازیا بهانه گرفتی بابایی سوار یه کامیون کوچولوت کرده بود و هلت می داد صحنه سوارشدنت شده بود انگار کارتون گوریل انگوری و دوستان که سوار یه ماشین کوچولو می شد اینم عکست