محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

امروز اشک مامان رو درآوردی

1394/7/21 18:20
نویسنده : مامان
975 بازدید
اشتراک گذاری

امروز سه شنبه 94/7/21 بابا نبود رفته بود ماموریت غصه می خوردم چطوری از خواب

بلندت کنم آخه صبح ها وظیفه باباست که تو رو بیدار کنه و بداخلاقی هاتم تحمل کنه

در حال پیچیدن لقمه و گذاشتن میوه برات بودم که خودت هراسون بیدار شدی و صدا زدی

بابا گفتم بابا نیست چی شده مامان ؟ گفتی خواب بد دیدم حالا باهام بیا توی حیاط تا

برات تعریف کنم آخه می ترسم ...............

اومدم توی حیاط شروع کردی تعریف کردن مامان من دیشب خواب دیدم شدم بن تن ساعت

بن تن واقعی هم داشتم بعد زدم روش شدم همون موجود ی که دوست دارم اگه گفتی

کدوم موجود ؟؟

گفتم چهاردست ؟؟گفتی نه موجود آتشین شدم .گفتم خب

ادامه دادی اونوقت اون مردِ سبزِ(منظورت مردی هست که به شکل غول درمیاد و رنگ

بدنش سبزهست توی سی دی مار خشمگین) اومد با من بجنگه به من گفت بیا منو بکش

اما من ازش ترسیدم البته مرده باهام مهربون بود ولی من ازش ترسیدم

امان از دست تو و سی دی هات و این خوابهات !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

القصه گفتی مامان خیلی از بچه ها یه روز تا حالا نیومدن پیش دبستانی منم امروز نمی رم

گفتم مامان شاید مریض بودن یا مشکلی داشتن تو خدا رو شکر خوبی

گفتی ولی من نمی رممممممممم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

گفتم میری خونه مامان جون؟؟؟؟؟ گفتی آره گفتم خب مامان جون با دائی حسین

می خوان برن خیابون توهم باید باهاشون بری .گفتی نه نمی رم پیش دبستانی هم

نمی رم توی خونه هم نمی مونم

دیگه واقعا مونده بودم چه جوری راضیت کنم که گفتم مامان پس برو خونه مامان جون شیرت

رو هم با خودت ببر گفتی آخ جون پس می رم پیش دبستانی

آخه من شیر رو برات می زارم توی فریزر تا یه کم یخ بزنه اونوقت تا موقع زنگ تغذیه تو

هم یخش آب میشه هم خنک می مونه و تو اینجوری شیر رو خیلی دوست داری

تصمیمت عوض شد و گفتی می رم سریع لباسهاتو پوشیدم و حرکت کردیم

اما اما اما ....................................

دم در پیش دبستانی از ماشین پیاده نشدی و گفتی نمی رم

کلی برات حرف زدم ...خواهش کردم آخرش دعوا کردم افاقه نکرد که نکرد

القصه پیاده شدی و دم در وایسادی گفتی اول صف بچه بزرگهاست

(پیش دبستانی شما دبستان هم هست و اول صف او.نا تشکیل میشه بعد شما)

بعد صف ما برای همین من حوصله م سر میره و نمی رم همینجا دم در می مونم

امان از دست تو ..................

کمی پشت در وایسادی و نرفتی داخل .

پیاده شدم التماست کردم فایده ای نداشت

یه دفعه زدم زیر گریه هم از دست تو هم از اینکه خودمم دیرم شده بود

خانوم معاون بنده خدا تازه از راه رسید و اومد جلو و کلی باهات حرف زد بیا

بریم ماشین بهت بدم گفتی نمی خوام گفت تفنگ بدم بازم گفتی نمی خوام

گفتم بیا بریم خونه مامان جون

گفتی مامان جون می خواد بره دنبال تفریح خودش (جلو خانوم معاون آبروم رفت )

بنده خدا مامان جون کی تفریح رفته 5 سال جنابعالی رو نگه داشته حالا یه امروز با دائی

حسین می خواست بره خرید خونه رو انجام بده !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خلاصه خانوم معاون گفت بیا بریم پسر خودم باش امروز برات سی دی هم می زارم

اسم سی دی که اومد راضی شدی و رفتی

منم با چشم گریون رفتم مدرسه  از اونجا زنگ زدم پیش دبستانی گفتن سر صف هستید

چند دقیقه دیگه زنگ بزنم بیست دقیقه ای شد دوباره زنگ زدم گفتن که آروم شدی

اولش گریه کردی اما بعدش کاملا آروم شدی و توی کلاسی خوشحال شدم اما تا

ظهر دلم میون زمین و آسمون بود کلا دلخور بودم ساعت 11:10 از مدرسه اجازه گرفتم

اومدم دنبالت اما تا ساعت 11:30 منتظر شدم چون اون موقع کلاستون تموم می شد

خلاصه اومدم دم در کلاس با خانوم مربیتون هم کلی حرف زدم بنده خدا ازت راضی بود

می گفت تمرینهاشو سریع انجام میده اما بعدش میره اذیت بقیه بچه ها می کنه

وقتی منو دم در کلاس دیدی کلی خوشحال شدی و همدیگرو بوسیدیم بعدشم

وسایلهاتو آوردی و با هم برگشتیم مدرسه مامان بین راه بهم گفتی مامان چرا

صبح برای یه چیز الکی گریه کردی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفتم مامان الکی که نبود کلی حرصم رو درآوردی برای همین بود آخه بیست دقیقه

پشت در پیش دبستانی معطلم کردی خودمم دیرم شد برای همین گریه کردم ......

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)