محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 3 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

آبتین در دوهفته ای که گذشت

1394/8/8 21:42
نویسنده : مامان
932 بازدید
اشتراک گذاری

روز شنبه هفته گذشته 25/7/94

آبتین : مامان زنگ بزن پیش دبستانی بگو آبتین حالش خوب نیست نمیاد

مامان: دروغ کار درستی نیست .

آبتین: همه ی بچه ها یکی یه جلسه غیبت کردن خب منم یه روز نرم اصلا چی می شه ؟؟؟؟؟؟

بعد از این مکالمه نیم ساعت گریه کردی که من نمی رم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

روز یکشنبه 26/7/94

مامان امروز چند شنبه هست ؟؟؟

مامان : یک شنبه

آبتین وااااااااااااااااااااااای تازه امروز یکشنبه هست !!!!!!!!!!!!

از شانس بد من روزهای هفته رو هم یاد گرفتی و می دونی چی به چیه  اینم از شانس منه دیگه !!!!!!

آبتین : مامان می شه امروز نرم

مامان : چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

آبتین : آخه بچه ها منو می زنن .خانممون هم بهشون هیچی نمی گه

مامان : بیام به خانمتون بگم دعواشون کنه ؟؟؟

آبتین : نه .راستی مامان تغذیه چی می خوای بذاری ؟؟؟

مامان: نون پنیر، مغز بلال شده ،سیب

آبتین : تورو خدا اینا رو نذار که من نمی خورم گفتم نمی خورما . مامانای بچه های مردم براشون سیب زمینی سرخ کرده می زارن اونوقت تو چی می ذاری !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! باز هم گریه و اذیت روحی من بیچاره .

دوشنبه  27/7/94

آبتین :مامان من امروز با این کفش نمی رم دخترونه است .

مامان: عزیزم کجاش دخترنه است ؟؟؟؟ این کفش خیلی خوشکله از شیراز گرفتیم تازه 135000 هزار تومن پولشه

آبتین : نه بچه ها مسخره م می کنن میگن کفشت دخترونه ست . راستی اون کفش اسپرتی که قبلا برام خریدید صورتی بود(البته بنفش بودا تو می گی صورتی) اون کجاست امروز اونو می خوام .

مامان : وااااااااای خدای من نمی دونم کجاست ؟؟(البته می دونستم کجاست یه روز که برای خرید کفش با بابا رفتیم بیرون به زور از مغازه خریدیش وچون مناسب پات نبود ما با مغازه دار صحبت کردیم و فرداش کفش رو برای مغازه دار برگردوندیم حالا بعد از حدود 6 ماه تو بهانه اونو گرفتی )

آبتین : گریه و داد و بیداد که من کفش صورتی رو می خوام والا نمی رم .

صبحی نیست که فشار من بیچاره روی 15 یا 16 نره امان از دست تو !!!!!!!!!!!!!!!!!!

سه شنبه  28/7/94

آبتین: مامان چرا امروز چهارشنبه نیست من خسته شدم می خوام اسباب بازی ببرم (چهارشنبه ها روز اسباب بازی هست و شما اجازه دارید یه دونه از اسباب بازیهاتونو با خودتون ببرید. )

مامان : عزیزم فردا دیگه چهارشنبه می شه.

آبتین : من می خوام امروز چهارشنبه باشه اصلا چرا امروز چهارشنبه نیست ؟؟؟

و دوباره گریه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

چهارشنبه  29/7/94

با هزاربدبختی و فشاری که به من آوردی راضی شدی شمشیر با خودت ببری .اما موقع پیاده شدن دم در پیش دبستانی بازیهات سر من شروع شد .

آبتین : مامان این شمشیرِ بلندِ و توی کیفم جا نمیشه پس برگردیم خونه و عوضش کنیم یه چیز دیگه بیاریم .

مامان : عزیزم دیرم شده برو امروز اسباب بازی آزاده و کسی تورو دعوا نمی کنه .پس برو. دوباره برگشتی توی ماشین و میگی زشته نمی رم .

بخدا کاردم می زدن خونم در نمی اومد .خیلی دیرم شده بود بعدشم با خیال آسوده سر من بازی درآورده بودی .چند باررفتی داخل حیاط پیش دبستانی و  برگشتی ..... دیگه کاسه صبرم لبریز شده بود پاتو کرده بودی توی یه کفش که بریم خونه یه اسباب بازی دیگه بیاریم....

 وااااااااااااااااااااااااای خدا به من صبر بده امان از دست تو !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خلاصه راضیت کردم که نمی تونیم برگردیم خونه و تو گفتی پس باید شمشیر رو قایم کنیم یه جایی که خانوم نبینه .

مجبور شدیم شمشیر رو بذاریم کنار شلوارت تا بره پایین و معلوم نباشه تا راضی بشی و بری داخل پیش دبستانی .

 وااااااااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااای خدای من کلی دیرم شد من با چه رویی برم مدرسه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

پنج شنبه 30/7/94

امروز سقا شدی آخه من نذرت کرده بودم چون کوچیک که بودی خیلی مریض احوال بودی و من نذر کردم دو سال پشت سرهم سقات کنم با بابا رفتی و شربت پخش کردی .

 

الحمدالله شنبه تعطیل بود ....

یکشنبه 3/8/94

تحت تاثیر شنیده ها از واقعه ی کربلا قرار گرفته بودی بنابراین بهانه ی امروز این بود:

آبتین : من یه چیزی شبیه زره امام حسین می خوام که بپوشم والا نمی رم

و گریه و زاری فراوان که من زره می خوام

ازبس خسته شدم در رو بستم و به بابا گفتم خودت می دونی و بچه ت من رفتم

از خونه زدم بیرون دوباره فشارم رفته بود بالا اومدم که برم و پشت سرمم نگاه نکنم اما دلم نیومد و برگشتم سر کوچه دیدم داری با بابا از خونه میای بیرون و سوار ماشین می شی منو دیدی و خندیدی منم با عصبانیت حاصل از دیر شدنم رفتم مدرسه ................

دوشنبه 4/8/94

صبح با بیدار شدنت افتادی روی گریه که من سیب زمینی سرخ شده می خوام والا نمی رم پیش دبستانی

روز قبل ازت قول گرفته بودم برات تخم مرغ آب پز بزارم همین کارم کرده بودم اما با بیدار شدنت نظرت عوض شد و دوباره افتادی روی بهانه و گریه و زاری مجبور شدم ساعت 7 که باید از خونه می رفتیم بیرون تازه دست به کار پخت سیب زمینی بشم کلی غر زدم آخه دیگه دارم مدیر کلی می رم مدرسه امان از دست تو..................

سه شنبه 5/8/94

الحمدالله اتفاق و بهانه ای نبود چون شب قبل برات سمبوسه درست کرده بودم اما  برای بهانه در آوردن و گریه کردن اعلام کردی چرا اون روز منو سقا کردین من نمی خواستم سقا بشم و بازهم گریه و گریه

ظهر که برگشتی خونه اعلام کردی :

آبتین : مامان سینا اصلا دلش نسوخت که من سمبوسه داشتم بهم گفت اصلا دلم نمی سوزه !!!!

چرا دلش نسوخت ؟؟؟

مامان: دلش سوخته به روی خودش نیاورده .

آبتین : راست میگی مامان ؟؟؟

مامان :آره عزیزم بعدازظهر هم منو مجبور کردی برات یه جعبه اسباب بازی فکری بخرم آخه افتاده بودی روی بهانه که من فردا با خودم چی ببرم ؟؟؟

تمام اسباب بازیهاتو اسم بردم برای هر کدوم یه بهانه در آوردی .یکیش خیلی بزرگ بود یکیش خیلی کوچیک یکی تکراری بود و یکی به درد نخور .یکی شکستنی بود و یکیشو نمی شد برد مدرسه چون به قول خودت خانوم دعوا می کرد (بهانه بود)

چهارشنبه 6/8/94

آبتین :من امروز چه اسباب بازی با خودم ببرم ؟؟؟

مامان : جعبه ای که دیروز خریدی ...

آبتین : اون گم و گور میشه قطعه زیاد داره ...

مامان : خب داشته باشه پس برای چی خریدیش؟؟

تمام اتاقت رو زیر و رو کردیم همه اسباب بازی ها رو چک کردی اما هیچ کدوم چشمتو نگرفت دوباره با این حالم فشارمو بردی بالا . داد زدم من رفتم دیرم شد .بابا وساطت کرد و یه چیز گذاشت تو کیفت و راضیت کرد .فکر کنم تو فقط مایلی روی اعصاب من راه بری و منو داغون کنی همین که اومدیم بریم اعلام کردی لباس فرمم پاره است .

دیگه داشتم دیوونه می شدم سریع گذاشتمش زیر چرخ و دوختمش .دوباره گفتی چی با خودم ببرم که من در خونه رو بستم و رفتم توی ماشین نشستم . بابا دوباره راضیت کرد و آوردت توی ماشین و بالاخره ما رفتیم ....

پسندها (1)

نظرات (0)