محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 4 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

اولین جداییها /جدایی بزرگ

1393/6/24 17:36
نویسنده : مامان
911 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم چهارشنبه شب برای اولین بار خواستی پیش بابا بخوابی و دست از سر من برداشتی

این باید توی تاریخ ثبت بشه نه توی وبلاگت

آخه همه می دونن تو چقدر وابسته ایی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

روز پنج شنبه هم که رفتیم شیراز برای خرید مانتو اول مهر من

اونجا عالی بود چون تو حاضر بودی با بابا توی ماشین بمونی و من برم خرید

اینم ثبت شد به نامت که همه بدونن پسر بچه ننه ی ما داره مرد میشه

جای بسی تعجبه بخدا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

توی شیراز فقط کلافه شدیم و میون اون همه مانتو هیچ کدوم پسند من نشد که نشد

آخه امسال دست از سر مانتو های فرم هم بر نداشتند و اومدن به همه ی اوناهم یه تیکه پارچه از یه جنس دیگه چسبوندن و من از این مدلهای به اصطلاح جدید کلی بدم اومد .

مانتوی فرم باید ساده و زیبا باشه نه مدل دار !!!!!!!!!!!

از خرید مانتو منصرف شدم بابا مجبورم کرد ساعت 11 شب کفش بخرم چقدر هول هولکی کفش خریدم اما وقتی روز بعد کفش رو امتحان کردم متوجه شدم برام تنگه و بجای 40 بهم 39 دادن

امان از دست این فروشنده ها ااااااااااااااااااااااااااااااا

عصر روز جمعه با همکار بابایی و سارااینا رفتیم باغ خانم آزاد اونجا بهت خیلی خوش گذشت

کلی کوهنوردی کردیم آخه قسمت استخر و بالایی باغ روی کوه واقع شده

اما متاسفانه بازهم اینقدر درگیر بازی شدی که دوباره شلوارت خیس شد و من عصبانی شدم برای اینکه

همراهانمون نفهمن که چیکار کردی دستت رو گرفتم و از قسمت بالایی اومدیم پایین سمت ماشین

بین راه کلی دعوات کردم آخه چند بار بهت خبر دادم که بریم دستشویی و تو گفتی ندارم

قلبم دیگه داشت می ایستاد از بس حرص خوردم  دستت توی دستم بود تا از این قسمت خطرناک

رد شدیم و رسیدیم پای ماشین

وقتی لباست رو عوض کردم دوباره از این همه سرابالایی رفتیم بالا دیگه نفسم بالا نمی اومد

چون هوا تاریک شده بود و یه سگ نگهبان توی باغ هم بدجوری پشت سرمون راه افتاده بود

خداییش داشتم می مردم وقتی رسیدیم بالا کنار استخر نزدیک بود جلوی بقیه گریه کنم

از دست تو که اینقدر بی ملاحظه ایی و منو به دردسرهایی می ندازی که همیشه برام مشکل

ساز می شن

حدود یه ربع نفس نفس می زدم تا حالم سرجاش اومد که همراهان گفتند بریم پایین و ما

خستگی نذاشته دست از پا درازتر برگشتیم پایین

بعدشم که از جلوی پارک رد شدیم و تو هوس پارک زد به سرت تا رفتیم پارک بجای استفاده از

وسایل پارک گفتی اینجا دستبند پلیس دارن و من می خوام

چون بریده بودم به بابا گفتم م تون برو

رفتی و با گریه برگشتی و کلی اعصاب همه رو به هم ریختی آخه دستبند نداشتن و تو دوباره

قصد خرید تفنگ کرده بودی که کلی تفنگ هم توی خونه داری

القصه تصمیم گرفتیم برگردیم که راضی شدی یه کم تاب بخوری اما بازم گریه هات رو راه انداختی

بنده خدا خاله فریبا و عمو امین و ساراهم از دست ما و گریه های بیجای تو خسته شدن

خاله فریبا هرکار می کرد فکر خرید رو از سرت بیرون کنه یادت نمی رفت براتون مسابقه

تند راه رفتن گذاشت که سارا رفت اما تو قدم از قدم برنداشتی

امان از دست تو لجباز کوچولو !!!!!

تصمیم گرفتیم برگردیم که دوباره گفتی میخو.ام سرسره بازی کنم رفتی و بعد از چند دقیقه برگشتی

وقتی داشتیم برمی گشتیم تو و سارا تصمیم گرفتین برید ترامبل شادی

بلیط خریدیم اما گفتند یک ساعت دیگه نوبتتون میشه

حدود بیست دقیقه ای وایسادیم اما خسته شدیم بلیطها رو پس دادیم و برگشتیم

و اما جدایی بزرگ

امروز در حالیکه بیدار بودی  از مدرسه جدیدم بهم زنگ زدن که جلسه داریم بیا

وقتی قصد کردم برم تصمیم گرفتم حالا که یه کم بزرگتر شدی بهت یاد بدم که دیگه نمی تونم

ببرمت مدرسه برای همین بهت گفتم مامان من باید برم مدرسه و امروز همون روزیه که قبلا  بهت گفتم

یعنی روزی  که نمی تونم  با خودم ببرمت مدرسه (100 درصد مواردی که تابستون نیاز بود برم

مدرسه باهام اومدی اما از همون اول تابستون روشنت کردم که یه روزی میرسه که دیگه نمی تونم

با خودم ببرمت )

بهت گفتم بلند شو تا بریم خونه ی مامان جون اونجا بمون تا بیام دنبالت (البته هرگز فکر نمی کردم

این موضوع رو قبول کنی چون همیشه توی خواب گذاشته بودمت و رفته بودم مدرسه )

خیلی عاقلانه گفتی میشه مامان جون بیاد اینجا آخه اونا خونشون شبکه پویا ندارن فقط یه دکتر

علیمان دارن که دیگه اونم نمیذاره ( زمستون پارسال خونه ی مامان جون کانال 3 برنامه کودک یه

فیلم کارتونی بنام دکتر علیمان می ذاشت که تو خیلی بهش علاقه داشتی اما دیگه اونو نمی گذاره )

خلاصه گفتم باشه وقتی زنگ زدم خاله خاطره گوشی رو برداشت و گفت که مامان جون رفته خیابون

و قبول کرد خودش بیاد پیش تو رفتیم دنبالش و آوردیمش خونه براحتی اولین بار در اوج بیداری

کامل گذاشتی من برم مدرسه بدون گریه و زاری داشتم بال در می آوردم از خوشحالی باور نداشتم

دوسه بار پشت سرمو نگاه کردم و منتظر بودم در خونه رو باز کنی و بیای دنبالم

اما خدا رو شکر نیومدی البته ازم قول گرفتی که زود برگرد گفتم باشه و خواستی خاله جون

موبایلشم بیاره چون عاشق گوشیش و بازیهاشی

وقتی برگشتم مامان جون زنگ زد حالا که ناهار ندارین بیاین خونه ما اومدیم بریم که دم در دادت

به آسمون رفت هراسون از ماشین پیاده شدم و دیدم دستت رفته لای در

نمی دونم چقدر گریه کردی هر چی بود خیلی روی اعصابم راه رفتی

قبول دارم که دردت گرفته اما چون می دونی من روی تو حساسم ازم سوء استفاده می کنی

و با گریه هات عذابم میدی البته شاید توی این سن معنی سوء استفاده رو ندونی اما خوب

می دونی چطوری ناز بیای و دل منو خون کنی بخصوص که بینهایت دردسست هستی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

البته غافل نشم که انگشتت واقعا یه کم سیاه و متورم شده تا ساعت 4:30  که با بابایی رفتی

استخر هنوز داشتی گریه می کردی و می گفتی دیگه نمی تونم برم تو 4 متری کلی برای بابات

ناز کردی و ما رو باهم به دعوا انداختی (بابا می گفت تقصیر تو بوده که حواست به بچه نبوده )

چی بگم خیلی وقتا پیش میاد که بخاطر تو باهم بحث می کنیم اینا همش مزه ی  زندگیه و

نشونه ی علاقه ایی که به تو داریم .

امیدوارم یه روزی بفهمی که برای بزرگ کردنت متحمل چه سختیهایی شدیم ..........

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)