یک حادثه خیلی تلخ
دیروز بابایی می خواست بره ماموریت و برای اولین بار تصمیم گرفت پیراهنش رو خودش اتو کنه چون تو بیدار بودی و مشغول شیر خوردن خوب که بابایی پیرهنشو اتو کرد مامانی یه لحظه غافل شد که صدای گریه هات بلند شد دیگه داشتی جیغ می زدی الهی مامانی بمیره این روزا رو نبینه دستت رو زده بودی به اتو و بند انگشت سومت از دست چپ سوخته بود سوختگی به حدی شدید بود که پوست دستت رفته بود و زیرش فقط سفید می زد من که فقط گریه می کردم و به سرو صورتم می زدم بلافاصله باهمین حالم دستت رو گرفتم زیر شیر آب و بعدش پماد سوختگی زدم روش اما تو خیلی بد آرومی می کردی بمیرم دستت داشت می سوخت و تو نمی تونستی حرف بزنی الهی مامان بمیره پسرم کاش هر دو تا پای مامانی کامل سوخته بود اما انگشت تو اینجور نمی شد بابایی مثل همیشه تو اینجور مواقع خونسردی خودشو حفظ کرد اما کسی که تا شب کباب بود مامانی بود که تا دستت رو می دید گریه می کرد