تشکر از خاله فریبا
خیلی وقته که می خوام این پست رو بذارم اما فرصت نمی کنم
اون روزی که باباجون به رحمت خدا رفت ، من اومدم خونه تا یه سری
لباس بردارم اما تو بهانه جویی کردی و خوابیدی
نمی دونستم چیکار کنم و چطوری برم خونه باباجون توی همین
فکرا بودم که خاله فریبا(مامان سارا)که خیلی گُله بعدازاینکه طی
تماس تلفنی فهمید باباجون به رحمت خدا رفته درحالیکه تو، توی
خواب ناز بودی اومد خونمون و به من گفت من می مونم تا آبتین
بیدار بشه بعدمی برمش خونه خودمون پیش سارا .
بنده خدا خاله فریبا همونجا پیشت موند و من با خیال راهت
راهی خونه باباجون اینا شدم بنده خدا خاله فریبا تا آخر شب
تو رو پیش خودش نگه داشته بود تا من بتونم
به مراسم برسم و هیچ آسیب روحی به تو نرسه .
فردای اون روز هم خاله فریبا صبح زود زنگ زد تا من تورو توی
خواب ببرم خونشون چون اگر بیدار می شدی قطعا منو رها
نمی کردی بازهم بنده خدا تا آخر شب پیش خودشون نگهت
داشته بود و برات یه صندل ناز هم زحمت کشیده بود خریده بود
باهاشون پارک رفته بودی و خلاصه وقتی اومدی اصلا متوجه نشدی
باباجون کجاست و چه اتفاقی افتاده
نمی دونم خونشون رو کثیف کرده بودی یانه ؟ نمی دونم!
چون خاله فریبا لباسهاتو شسته بود و لباس تنت کرده بود
به هر حال اینقدر این خاله فریبا بزرگواره که هر چی ازش پرسیدم به روی
خودش هم نیاوردکه تو چیکار کردی
فریبا جان خیلی بزرگواری اینقدر بزرگوار که نمی دونم چه جوری
ازت تشکر کنم
دوست خوبم فریبا
به قدر سهم تو سيبي كنار بگذارم
تو باز عقربه ات مانده روي دلتنگي
كه من براي تو شادي شمار بگذارم
قلم تراش كه دارم دلم نمي آيد
كه بر غرور كسي يادگار بگذارم
برغم اين همه سنگ و برغم اين همه دست
بيا براي تو سيبي كنار بگذارم ...
فریبا جان خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه
انشاءا.. سایه شما و بابای سارا همیشه بالا سر دختر گلتون
باشه
فریبا جان زبونم قاصره که چی بگم و چی بنویسم
فقط می تونم بگم خدا عوض این کاررو بهت بده که خیلی
بهم لطف کردی
واقعا ممنونم