محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 16 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

من و بابایی

1390/4/24 18:49
نویسنده : مامان
351 بازدید
اشتراک گذاری

امروز جمجه(جمعه ) بود وقتی بیدار شدم مامانی نبود بابایی میگه رفته تلاس(کلاس) ضمن خدمت من نمی دونم این تلاسه چیه که هی مامانی میره و منو تهنا (تنها) می ذاره خلاصه با بابایی کلی بازی کردم باهم صبحونه تو تو خوردیم بعدشم بابایی شکمو موز آورد و منم که اشتها ی بابایی رو دیده بودم یه کم موز خوردم و خلاصه حسابی مثل دوتا مرد به خودمون رسیدیم

                  

                  

 

ظهر که مامنی اومد نادار(ناهار ) نداشتیم البته برا من ساعت ٤ صبح بلند شده بود و سوپ درست کرده بود اما خودش و بابایی هیچی نداشتن بخورن آخه بابایی خیلی تنبله باید یه چیزی درست می کرد باهم می خوردیم

عشرشم(عصر) رفتیم خونه ی مامان جونم کلی بازی کردم آخه خونشون بزرگه

اونجا یه کار جدید کردم که همه به خنده افتادن وقتی مامانی نون خشک های خونگی رو آب میزد تا نرم بشن منم  دشتامو کردم تو لیوان آبم و دشتامو می آوردم بیرون و آبهاشو می ریختم رو نونا تا نرم بشن

                                 

بعدشم دیدم مامان جون فاطمه تکیه داده به پشتی منم  همینطور به حالت نششته عقب عقب رفتم  تا تکیه بدم اما سرم گفت گوپ و خوردم به دیوار بعدش نگاه کردم به مامانی ببینم عکش العملش چیه چون هیچی نگفت منم دریه(گریه) نکردم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)