محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 25 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

وقایعی که در زمان عدم دسترسی ما به وبلاگمون اتفاق افتاد

1390/7/10 20:01
نویسنده : مامان
509 بازدید
اشتراک گذاری

لوژ(روز) شه شنبه 29/6/90

 وقتی ازخواب بلند شدم ماما پیشم دلاژ(دراز) کشیده بود و با بیدال (بیدار) شدنم شلوع کلد(شروع کرد) به نواژش من و گفت :    

پشلم  بژلگ شدی اژ این به بعد باید بلی خونه ی مامان جون تا من بلم مشه امشال پشت شنگین به من دادن و پنج لوژ دل هفته باید بلم مشه آخه امشال شرپرشت شایت تامپیوتر شدم  (پسرم بزرگ شدی از این به بعد باید بری خونه ی مامان جون تا من برم مدرسه امسال پست سنگین به من دادن و پنج روز درهفته باید برم مدرسه آخه امسال سرپرست سایت کامپیوتر شدم ) اما من دل (در) جوابش گفتم مشه نه مشه نه (مدرسه نه مدرسه نه)

بعدم باهاش وفتم مشه تا یه شری وشایل که اومده بود بلا شایت تحویل بگیله (بعدم باهاش رفتم مدرسه تا یه سری وسایل که اومده بود برا سایت تحویل بگیره) تو مشه کلی بادی (بازی ) کردم و به همکاراش ژحمت دادم یکیشون منو بغل کلد و بلام پ پ خشک شده گژاشت تو یه ژرف و آولد (منو بغل کرد و برام پروانه خشک شده گذاشت تو یه ظرف و آورد ) 

                                   

 کلی با پَ پَ بادی کلدم (بازی کردم ) دیگه مشه بلام شده بود عین خونه لاحت بلا خودم می لفتم و می اومدم                                                      

و وشط دفتل مشه (دفتر مدرسه) هی می گفتم ماما  ماما انگار نه انگار که اونجا مشه هشت بعدشم با یکی دیگه اژهمکارای ماما وفتیم تو حیاط و بلاخودم اژدرخت ژیتون تو حیاط دوت (دوتا) ژیتون چیدیم و گژاشتیم تو جیبم بعد که اومدیم تو دفتل هی اژ جیبم بیلون می آوردمشون و پرتشون می کلدم وشط دفتل و می گفتم ماما ماما( یعنی مامان منو نگاه کن بلدم پرت کنم )            

             

بعدشم با خاله فریبا و آشا وفتیم تا یه مهد کودک خوب پیدا کنیم چند تائی وفتیم تا بالخره یه مهد پشندشون شد اما راهش خیلی دور بود اما به احتمال ژیاد می لیم (می ریم) همونجا آخه خاله فریبا و ماما تشمیم گلفتن (گرفتن) منو و آشا لو بلا (منو سارا رو برا) دوشت شدن با بقیه بشه ها(بچه ها) ببلن اونجا وعجیب تل (عجیب تر) اژ همه اینکه نمی خوان خودشون بلن خونه( برن خونه) و می خوان پیش منو و آشا بمونن من که مهد آخلی لوژیل و لو کلدم (آخری رو زیر و رو کردم) اینم عشهام (عکسهام)

                        

        

 

       

     

  امروژ یه حرکت جدید هم کردم وفتم شراغ پژو همشایه مامان جون وهی گفتم بابا بابا (آخه ماشین همسایه مامان جون شبیه ماشینی هست که از طرف محل کار تحویل بابایی شده و بابا سوار میشه) پس می تونم ماشینها رو تشخیص بدم تاژه تا یه پراید می بینم هی می گم دادا دادا (داداش داداش یعنی دائی حسین )به پراید خودمونم میگم دادا دادا          

لوژ چهالشنبه  30/6/90

امروژ با با دنبال چیژی می گشت و پیداش نمی کرد من داشتم شی می خولدم و ماما هی می گفت پیدا کردی ؟ پیدا کردی؟ یه دفه من دشت اژ شی خولدن کشیدم و گفتم پده پده (یعنی پیدا )

عشر هم وفتیم شیراژ و اژ نمایشگاه مواد غژایی  که توی محل نمایشگاه های بین المللی دائر بود دیدن کردیم اما متاشفانه بابا به دور اژ دشم (چشم ) ماما همه چیژ اژ شیرین گرفته تا ترش دهنم کرد منم خولدم

شب که اومدیم خونه تاژه اشهالم خوب شده بود اما یه دفعه نیمه شب افتادم به اشتفراغ اینقدر حالم بد شد که ماما هم حالت تهوع گرفت و از بالا آوردن من اونم این حالت بهش دشت میداد خلاشه شبح ژود بابا که می دونشت چیکار کرده به ماما گفت نمی خواد ببریش دتتر (دکتر) اما ماما پاشو کرد توی یه کفش و گفت باید پشرمو ببرم دتتر 

آخه تاژه خوب شده بود ممکنه خدای نکرده عفونت روده باشه که هی خوب میشه دوباله دوروژ نشده می ریژه به هم

خلاشه ماما شبح منو برد دتتر وقتی دتتر منو دید گفت باید دوباره آژمایش بدی آژمایش قبلی چیژی نبوده خداروشکر ولی برا شما که دوروژ پیش تشت گرفتید شخته ماما هم با قداشت تمام گفت :

نه دتتر اشلا برا من شخت نیشت من میبرم و اژش تشت می گیرم دتتر به ماما گفت آفرین عجب مامای شخت کوشی

اما باژم گفت حالا نمی نویشم یه بششه (شربت) میدم بدش بخوله اگه خوب نشد بیارآژمایش بنویشم خلاشه اومدیم خونه و تا عشر خوب خوب شدم دیگه نه حالم بد شد و نه اشهال گرفتم عشر مامان جونم ژنگ ژد وقتی ماجرا رو شنید گفت بابایی دیلوژ خیلی ترش و شیرین بهم داده ، داد ماما دراومد وقتی بابا اومد اژش پرشید و بابا بالاخره اعتراف کرد با معده من چیکار کرده

 

املوژوقتی حالم خوب نبود و تقاژای آب کردم  ماما  توی لیوان نی دار خودم بهم آب داد  اما من گفتم  یه  آب نیش (آب نیست )آخه ماما متوجه نبود که آبش تموم شده من گفتم :  آب نیش ماما کلی ژوق ژده شد  تاژه وقتی املوژ  ماما دشت می ژاشت رو عشام (عکسام) و می گفت عش کیه می گفتم مَ مَ       

                                      

جمعه 1/7/90

املوژ حالم کاملا خوب بود ماما بیچاره داشت اژ بیخوابی دیشب رنج می برد و چرت میژد اما من هی شوارش می شدم و می گفتم ودو ودو ودو ودودو ودود خودمم نمی دونم ودو یعنی چی اما میدوم و میگم ودو ودو تاژه املوژ بلا ماما که هی جوش میژد و می گفت برج 3 طبقه نمی شاژی دوبار برج 5 طبقه شاختم

                             

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)