محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 25 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

دیروز و امروز من

1390/6/21 1:58
نویسنده : مامان
2,296 بازدید
اشتراک گذاری

دیروژ اژ شبح ژود که بیدار شدم وفتم تو حیاط خونه و مشغول باژی با شیر آب شدم

       

این کارو بابا بهم یاد داد تا خودش بتونه در بره اینقدر باژی کردم که مشل یه موش آب کشیده شدم و اژ اونجائی که شرمای بدی خورده بودم شدای ماما در اومد که واااااای من خشته شدم اژ دشت تو من چیکار کنم تو هی مریژ (مریض ) می شی و من اعشابم خورد میشه خلاشه کلی شیرین ژبونی کردم تا اعشاب ماما شر جاش اومد اما تا ماما آروم شد بلند شدم وفتم شراغ کابینت ها و هر چی بالا بود رو انداختم پائین اژ جمله ژرف عشل (ظرف عسل) رو چون بابا درش رو نبشته بود خلاشه ماما مشغول شبحانه دادن به من بود و عشلها درحال ریختن وقتی شبحانم تموم شد و ماما وفت تو آشپش خونه دادش در اومد تا کلی وقت کف آشپش خونه رو تمیژ می کرد شر کارش گژاشتم

                                                

 امروز یاد گرفتم آدره هامو (آجره هامو) بچینم روی هم و هی بگم یت دوت یت دوت (یک دو ) به آجره ها هم میگم آدر

         

           

ژود اژ باژی خشته شدم وفتم شراغ خرابکاری این عکشمه

       

خیلی دلم می خواشت یکی اژ اون ژرفای ماما رو بشکنم اما هرچی ژدمشون ژمین هیچ کدوم نشکشت فکر کنم بخت بلا اولین بار با ماما یار بود

 

خیلی دوش دالم یه چیژی رو که کش میاد تو دشتام بکشم این نمونشه

       

 بیچاره ابابام (اسباب بازیم ) خلاب شد حالا دیگه چند وقتی میشه که بلدم شکل های تو این پاژل رو با ژور یه انگشت بیرون بژنم اما بلد نیشتم جاشون بژنم

       

 و امشب بالاخره ماما بابا رو مجبور کرد بریم بلا خلید دخ (چرخ) اما خوب که نششتم توش بلام کوشیک بود مغاژه داره گفت هفته آینده بژرگترشو میارم من که حاژر نبودم اژش پیاده بشم اینم شانش منه دیگه اما با دخه یه عکش انداختم 

    

 بعدش وفتیم لپه بخلیم آخه من به خورش قیمه خیلی علاقه دارم اما مغاژه نداشت و من افتادم تو ژرف لوبیاها اینقدر باژی کردم که دشتام کلا خاکی شد

     

 اژ بش به نقاشی علاقه دالم فرش آشپش خونه روهم با دخا نقاشی نقطه نقطه ای کردم

      

البته یه دفتر هم دالم که هروقت دلم بخواد و میلم باشه به جای در و دیوار و لباسها توی اون نقاشی می کنم

    

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان پارسا
22 شهریور 90 2:04
ماشالا در شیطنت خستگی ناپذیره مامانی براش اسفند دود کن خوبه ظرفا نشکستن
مامان پارسا
22 شهریور 90 2:06
در گاز خطر نااااااااااااااکه خاله چرا نظر خواهی پست بالا بستست؟
مامان نفس طلایی
22 شهریور 90 9:28
عزیز دلمی وای که چقدر کارهای ناز و شیرین انجام میدی خوش به حال مامانی با وجود تو حتما حوصله اش سر نمیره
مامان نفس طلایی
22 شهریور 90 9:29
نقاشی روی فرشش فوق العاده بود
مامان نفس طلایی
22 شهریور 90 9:30
نکنه پدر و پسر با هم تبانی کنن برای اذیت شما (ظرف عسل و...) اگه این طور بود من تو جبهه ی شمام ها...
ترمه و مامانش
22 شهریور 90 9:52
فسقلی تو که کارهات مثل ترمه منه خاله بغل مامانت هم خیلی نرو ودست به شکستنی ها هم نزن
مامان سارا
22 شهریور 90 15:30
الهي بميرم خاله حالام كه رفتي بخري كوچولو بود
نازنین نرگس نفس مامان
23 شهریور 90 19:05
افرین خاله جون شما هم اب بازی موندم این چیه که شما نی نی ها عاشق این بازی شدیدبا مامانی رفتی مگازهبزرگ شده اقا شدی ماشالله