حسادت
امروژ به عروشکم حشودی کردم این عروشکو مامان جونم برام کبل (قبل ) اژ تولدم خلیده بود موکعی که کوشیک (کوچیک ) بودم و مامانی می رفت شرکار و منو می ژاشت واشه مامان جونم من با شدای این عروشک می خوابیدم آخه می خونه
عروشکم صداش میاد
شب که بشه باباش میاد
شوار اشب ثم طلا میاد میاد اژاون بالا
براش عقاب میاره
طوق طلا میاره
طوق طلا به گردنش
می افته رو پیرهنش
جیلینگ جیلینگ می کنه براش چقدر دوسش داره باباش
این عروشکمه
من این عروشکو خیلی دوش داشتم و باهاش لا لا می کردم اما امروژ حشودیم شد که تو کالشکه نششته و داد و قال راه انداختم که من شوار کالشکش بشم
و موفق شدم شوارش بشم
امروژ یادی هم از ژرف آبیم کردم و مشل بابایی که هر جا منو می بره اونو مینداژه گردنش منم اونو انداختم گردنم
اژدیشب تا حالا یه باژی من درآوردی هم اختلاع کردم که اژ ماما می خوام برام بالشت بچینه بعد خودمو اژبالا پرت می کنم رو بالشتها و دوباره اژنو
امروژ با وجود راه افتادنم هوس روروک کردم