محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 3 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

مامان بیا منو ببر مرد عنکبوتیم خراب شده

1393/9/5 18:53
نویسنده : مامان
962 بازدید
اشتراک گذاری

93/9/5 روز چهارشنبه

امروز صبح حدودای ساعت 8:30 تلفن مدرسه زنگ خورد و همکارم گفت با شما کاردارن

خیلی ترسیدم آخه کمتر کسی به تلفن مدرسه برای من زنگ می زنه !!!!!!!!

وقتی گوشی رو گرفتم مامان جون بود در همین حین صدای داد و بیداد توهم می اومد با

دلنگرانی پرسیدم مامان چی شده ؟؟؟؟

مامان جون گفت اون نقاشی هایی که براش از اینترنت گرفتی یکیشو خراب رنگ کرده و الان

حدود یک ساعته که داره گریه می کنه و میگه به مامانم زنگ بزن مامن جون بیچاره دیگه زار

اومده بود و نتونسته بود راضیت کنه  که به من زنگ زده بود و الا هیچ وقت مامان جون به من

زنگ نمی زد.

گوشی رو از مامان جون گرفتی و با گریه گفتی مامان مرد عنکبوتیم خراب شده چشمش رو

بد رنگ کردم

هرکارکردم نتونستم پای تلفن راضیت کنم بهت گفتم مامان وقتی اومدم خونه دوباره برات پرینتشو

می گیرم گفتی نه الان می خوام گفتم بابا بیاد با خودش ببرتت دانشگاه

گفتی نه من می خوام بیام پیش تو

وقتی مدیرمون بنده خدا گریه های تو و دلواپسی منو دید گفت برو بیارش مدرسه

خدا خیرش بده بنده خدا اجازه داد و من با عجله اومدم و لباس تنت کردم و بردمت مدرسه هوا

به شدت سرد بود و چنان بادی می وزید که گویی می خواست آدم رو هم با خودش از جا بلند کنه

می ترسیدم سرما بخوری آخه کار من مرتب  رفتن از این دفتر مدرسه به اون دفتر دیگه بود زنگهای

تفریح هم که باید حواسم به بچه ها می بود تو هم دائم هرجا می رفتم پشت سرم راه می افتادی

بنده خدا یکی از همکارام که کارش با بچه های رشته کودکیاری بود چندیم مدل پازل که ساخته ی

دست خودش و دانش آموزاش بود رو آورد و سرت رو گرم کرد اون دسته از بچه های مدرسه که  تورو

 دیدند می گفتند خانوم اسم دخترتون چیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

منم می خندیدم و می گفتم اسمش آبتینه پسره و دختر نیست

احتمالا به خاطر موهای بلندت و ظاهر دخترونه ات فکر می کردن دختر هستی

خلاصه ساعت شد 11:30 که گفتی من گرسنمه

ناهار هم نداشتیم زنگ زدم به بابا تا برات ناهار بخره  گفتی من کباب می خوام بگو کباب بخره

بابا هم برامون ساعت 12 ناهار آورد اما چون من باید برای کلاس های بعدازظهر مدرسه هم توی

مدرسه حاضر می شدم با هم برگشتیم خونه و ناهارت رو کامل نوش جون کردی اما امان از اینکه

دائم می گفتی مامان خواستی بری منم دوباره میام

به خاطر اینکه عادت نکنی هر روز بگی می خوام باهات بیام بهت گفتم مامان امروز که می بینی

مدیرمون نبود تونستم ببرمت روزای دیگه که نمی تونم ببرمت

گفتی عجب مدیر بن جسی (بدجنسی ) داری (ببنده خدا مدیرمون که گفته بود برو بیارش

اینجا محکومش کردی )

گفتم مامان بنده خدا گناهی نداره اگه تو بیای بقیه معلما هم می گن ماهم می خوایم

بچه هامونو بیاریم مدرسه و این اصلا درست نیست

تا شب مرتب اعلام کردی مامان مدیر بیچاره که گناهی نداره این معلما هستن که بهانه

می گیرن والا من هرروز باهات می اومدم

القصه ساعت 1:30 دوباره دست و پامونو جمع کردیم که بریم مدرسه اما چون خوابت

می اومد افتادی روی دنده بهانه جویی

من نمیام

من خوابم میاد

من می خوام موش و گربه ببینم

اصلا چرا تو باید بری

چرا تو همش میری مدرسه

خب نرو مگه چه اشکالی داره

چون می دونی تاب تحمل ناراحتیت رو ندارم هی غر زدی و رو اعصابم راه رفتی ودل منو خون کردی

با هزار التماس سوار ماشینت کردم و حرکت کردیم آخه مسئولیت کلاسهای عصر با من بود

مدرسه هست و هزار اتفاق . بین راه متوجه شدم خوابت برده برا همین دور زدم و برگشتم خونه ی

مامان جون

هزار ماشاءا.. سبک هم که نیستی به زور بغلت کردم و بردمت توی اتاق اما همینکه خوابوندمت بیدار

شدی و داد و بیداد راه انداختی که منم می خوام بیام

حقیقتا خیلی ظلمم شده بود از صبح که اعصابم رو به هم ریخته بودی تا ظهر هم دائو دنبالم این

ور اون ور اومدی و هم خودت و هم منو خسته کردی دیگه آمپرم کامل بالا رفته بود نتونستم تحمل کنم

و خونه ی مامان جون شروع کردم به داد و بیداد کردن که من از دست این بچه خسته شدم خدا

به دادم برس

تو از این حالت من ترسیده بودی مامان جون بغلت کرد و گفت بچه م پیش خودم می خوو منو رد

کرد که برم مدرسه آخه دیرم شده بود

عزیزم شاید وقتی بزرگ شدی باور نکنی که چقدر روی اعصاب من راه میری مدام دنبالم راه میای

می خوام برم توی حیاط خونه پشت سرم راه می افتی هوا سرده باید لباس گرم و کلاه تنت کنم

اونوقت با خودم ببرمت توی حیاط .

توی اتاق می رم اگه چند لحظه منو نبینی داد می زنی و گریه می کنی و مامان مامان سر میدی

بخدا از بس این کاراها رو کردی و وابستگی زیادازحد به من نشون دادی خسته شدم

بین راه زنگ زدم به بابا و کلی سرش جیغ کشیدم که اگه تو همیشه توی خونه بیشتر

می موندی بچه اینقدر وابسته من نمی شد خدا می دونه اینقدر حین رانندگی پای تلفن  داد زدم

که خودم احساس می کردم آدمهای توی خیابون دارن منو نگاه می کنن خیلی درد دلم شده بود

از صبح رو اعصابم رژه رفته بودی تا  ساعت 2 که دیگه داشتم می رفتم مدرسه.توی مدرسه

هم کارم خسته م کرده بود هم تو با بهانه هات

خلاصه ساعت 6 اومدم خونه مامان جون .تو هم دیگه نخوابیده بودی کلی هم کلافه بودی برت داشتم

اومدم خونه کلی نازت کردم و برات توضیح دادم اما کو گوش شنوا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)