ماشین شارژی

دیروز ساعت 11:30 بود که از مدرسه اومدم دنبالت خونه ی مامان جون اما با ورودم که خیلی هم خسته بودم و گرسنه و قصد داشتم خونه ی مامانجون ناهاربخورم دست گذاشتی به داد و بیداد و آنچنان اشک ریختی که نتونستم طاقت بیارم و مجبورشدم بلند بشم بهانه ات این بود ماشین شارژی رو ببریم

عزیزم ،گل من ،خونه ی ما یه سوئیت کوچیکه                                    

  دیگه جا براخوابیدن هم نداریم با این همه اسباب بازی

ناچارا ماشین شارژی رو گذاشته بودیم خونه ی مامان جون اما دوروز بود بهانه داشتی ببریمش خونه ی خودمون روز اول به هزار کلک موفق شدیم نیاریمش اما تا شب بهانه گرفتی و گفتی بیاریمش

اصولا جنابعالی چیزی از یادت نمی ره و تا آخر شب دل من بیچاره رو خون کردی که بریم ماشین شارژیو بیاریمش تو خونه

خلاصه دیروز دوباره بهانه ت شده بود همین راستش روز قبل امتحان کرده بودیم و این ماشین توی پراید ما جا نمیشدازبس اشک ریختی تسلیم شدم

دوباره  مجبور شدیم این کارو تکرار کنیم با مامان جون با هزار مکافات و با جلو بردن صندلی های جلو بطورکامل و به زور تونستیم این ماشین رو جا بدیم توی ماشین خودمون

خلاصه با اعمال شاقه سوار شدیم آخه با وجود جلو بردن صندلی اصلا نمی تونستم توی ماشین بشینم وقتی هم رسیدیم خونه حدود یه ربع طول کشید تا تونستم ماشین شارژی حضرت آقارو به تنهایی از توی ماشین بیرون بکشم ناگفته نماند که کلی هم در کوچه کولی بازی درآوردم و بدوبیراه به خودم گفتم نمی دونم همسایه ها شنیدن یا نه!!!!!!!!!

و اما امروز صبح که از خواب بیدار شدی بلافاصله اومدی سمتم و گفتی مامان کی بهانه ماشین شارژی گرفته  گفتم شما دوباره چندبار ازم پرسیدی کی بهانه ماشین شارژی گرفته

هزارماشاءا... اینقدر حواست جمعه که تا ده روزهم که از یه موضوع بگذره بازهم یادت نمی ره