محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 15 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

پول نمی خوایم /شماباید ازدواج کنی

1391/8/9 19:28
نویسنده : مامان
437 بازدید
اشتراک گذاری

این هفته که گذشت از روز شنبه اش که شما با گم کردن کلید قفل فرمون ماشین گل کاشتی که یادداشتش رو برات گذاشتم و اما ادامه ش .........

روز دوشنبه مورخ 91/8/1 به مامان جون اعلام کرده بودی: مامان جون به مامانم زنگی بزن بگو اینقدرنرو مدرسه پول نمی خوایم .پول می خوایم کیچار؟؟(چیکار)

                                           

آخه ازبس درنبود من یا موقع رفتن من به مدرسه گریه و زاری می کنی و یا داد و قال راه می اندازی مامان جون روزها یادت میده که : مامان میره مدرسه برات پول بیاره اسباب بازی بخری اوایل سال وقتی می اومدم خونه می گفتی مامان پول آوردی بریم اسباب بازی بخریم ؟؟؟؟اما ایندفعه هنوز یکماه بیشتر از سال تحصیلی نگذشته که منصرف شدی و اعلام کردی پول نمی خوایم خدا تا آخر سال عاقبت مارو بخیر کنه با بهانه های جنابعالی

                                  

واما روز سه شنبه به مامان جون یه حرف عجیب زده بودی نه یکبار بلکه بارها  گفته بودی :مامان جون شما باید ازدواج کنی عجیبه نیست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

                         

روز چهارشنبه هم با بابایی رفتیم شیراز عجب شیراز تاریخی رفتیم کلی از راه رو رفته بودیم که باباخان تازه یادش اومد گوشیش رو نیاورده دوباره راه رفته رو برگشتیم کلی هم غر زد که چرا من یادش نیاوردم آخه یکی نیست به این بابا بگه یادآوری اموال شخصی هرکسی وظیفه خودشه مگه نه  ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

                                       

القصه برگشتیم و بابا سر راه آش هم خرید از شانس بد اون آش اینقدر بدمزه بود که غر غر بابا بیشتر شد و تصمیم گرفت در راه برگشت از اون مسیر آش رو پس بده خلاصه رفتیم نون وایی بابا با کارگر نونوایی هم دعواش شد خلاصه اول صبح بابا کلی غر زد و باهمه دعوا کرد آش رو پس دادیم و ساعت 7 صبح به سلامتی راه افتادیم حالا از کی بلند شده بودیم که بریم 5 صبح کار باباست دیگه روش حسابی نیست ....................

                                       

خلاصه ساعت حدود 11 بود که رسیدیم و من و پسر گلم رفتیم پارک تا بابا به کارهاش برسه توی پارک کلی بازی کردی مخصوصا هر چی علف خشک  می دیدی برمی داشتی و توی حوضچه های آبنما می انداختی و لذت می بردی کلی دور حوضچه های پارک دویدی و من بیچاره روجلوی همه  با وجود نیمکت سر حوض نشوندی

 

                      

بالاخره بابا اومد و مارو برد هایپر استار اونجا کلی بهت خوشگذشت  مخصوصا که عاشق پله برقی هستی. توی سبد نشستی و براخودت کلی لذت بردی پیاده شدی و سبد رو خودت هل دادی .بازهم هر چی گشت زدیم بابا که مارو گذاشته بود و رفته بود کارهاشو انجام بده بازهم دیر کرد و ازاونجایی که غذای گل پسرم توی ماشین بود مجبورشدم همونجا برات غذا بخرم برات مرغ فلفلی خریدم اما خودت اعلام کردی می سیمه هم بخر (سیب زمینی هم بخر)

 رفتیم توی محوطه مخصوصِ نشستن و تو غذاتو با لذت هرچه تمام خوردی

                                

دیگه داشت غذات تموم می شد و ساعت 2 و خورده ای بود که بابا هم رسید دوباره اصرار کرد برای خرید بریم داخل محوطه خرید باز برگشتیم وکلی خرج دیگه رو دستمون افتاد اینبار چون خوابت می اومد کلی بهانه گرفتی و اعصابمونو خورد کردی و بهانه ات شده بود جوراب که من جوراب می خوام  برگشتیم توی پارکینگ و روی تشکت که با خودمون آورده بودیم و صندلی عقب پهن شده بود راحت خوابیدی و من و بابا تازه ساعت 4:30 ناهارمونو خوردیم و بعد هم برگشتیم

      

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان یکتا
9 آبان 91 8:31
وای خدای من چه حرفهای عجیبی می زنه این گل پسر ما ولی برای بچه های که مامان ها سرکارند خیلی سخت می گذره درک می کنم
مامان فافا
9 آبان 91 12:41
چه هفته ی پر ماجرایی چه پسر شیرین زبونی
مامان مهنا
9 آبان 91 13:37
واه واه واه شوهر منم همینه ی چیزی ک جا میزاره میندازه گردن من


پس با همدیگه همدردیم
مامان مهنا
9 آبان 91 13:38
ب آش دارم میخندما
شكوفه
17 آذر 91 0:14
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااي از دست اين بابا و اين پسر!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!