محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 16 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

امروز من

1390/4/22 16:20
نویسنده : مامان
512 بازدید
اشتراک گذاری

امروز از صبح که بیدارشدم مامانی کلاس ضمن خدمت داشت منو گذاشته بود واسه خاله عتیتی( عزیزی )و رفته بود البته منم تا ١٠ صبح خوابیدم بعدم که بیدار شدم یه کم توتو (تخم مرغ آب پز ) خوردم و بعدشم رفتم سراغ اسباب بازیهام

              

                    

 

                               

 

بعدش ظهر که مامانی اومد کلی براش ناز کردم و اشک ریختم مامانی خاله عتیتی رو رسوند و یه کم هم غذا به من داد ولی من هی اشک ریختم تا بالاخره خوابم کرد آخه خوابم گرفته بود اما بعدش که بیدارشدم مشغول شدم به کمک کردن به مامانی در جمع  و جور کردن خونه همه لباسامو از تو سبد بیرون آوردم و ریختم پشت سرم جلوم که جمع می شد می دیدم پشت سرم شلوغه دوباره برمی گشتم و اونور رو جمع می کردم می ریختم پشت سرم و باز ازنو

 

                  

 

                 

 

تازه عشرشم (عصرشم ) وقتی بابایی تازه از مدوریت(ماموریت) اومده بود کاری کردم که مامانی و بابایی تو آشپش خونه اندشت (انگشت) به دهن بمونن رفتم و مثل یه مرد روی ماشین شارژیم نشستم بدون تمت(کمک)

 

                  

البته خودمم هم اندشت (انگشت) به دهن شدم چون نمیدونم چه جوری از جلوی کاپوت بالا رفتم با وجود اینکه اینقدر لیزبود

        

                

 

بابایی کلی شگفت زده شده بود و باور نمی کرد خلاصه بعد از مدتها سه تا تیکه مرغ کبابی به قول بزرگترا زدم تو رگ و بعدشم با بابایی رفتم مشدد(مسجد)اونجا هم یه کم شیرینی تعارفم کردن خوردم  اقای سید که  همه پشت سرش وایساده بودن بهم یه دونه تتلات ( شکلات)داد اما من خدالت (خجالت)کشیدم و نگرفتم  بعداز اتا(الله) با بابایی رفتیم اشتخ( استخر) آخه باباییم ناجی اشتخ هش(استخر هست) منم بیرون از پشت شیشه ها هی آب آب می کردم

         

آخر شبم که برامون مهمون اومد اینقدر با دخملشون که اشمش نازنین بود دعوا راه انداختم که هر دو خونواده عاشی شدن و اونا خداحافظی کردن و رفتن ومنم راحت خوابیدم آخه هی به اشباب بازی هام دشت می زد و می خواشت شوار ماشین شارژیم بشه منم داد می زدم و گلیه(گریه)می کردم وقتی از اون اشباب بازیا رو می گرفتن من دیگه گلیه نمی کردم اون شروع می کرد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

آرتین خان
23 تیر 90 6:16
خاله جون اون لوپ ها رو میدی ببوسم؟ دوستت دارم ها
مامان ماهان عشق ماشین
1 مرداد 90 4:10
چه جالب شما هم معلمی؟چقدر خوبه که الان تابستونه.وای دیشب خواب دیدم اول مهر شده ومن همش میگفتم چقدر زود گذشت.
سوءتفاهم نشه.من عاشق کارمم ولی به خاطر بچه ها میگم.
اگر دوست داشتین به وب ماهان هم سربزنین.


آره معلمم خیلی دوست داشتم با مامان یکی از نی نی ها که همکارم هست آشنابشم خوشحالم از آشناییتون به وبلاگتونم سرزدم نظر گذاشتم11