محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 15 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

رفتن خاله نرگس و گریه الکی آبتین

1391/6/28 11:25
نویسنده : مامان
418 بازدید
اشتراک گذاری

امروز خاله نرگس با دوتا دخترهاش(سنا و سارینا) قرار بود برگردن خونشون

             

از صبح زودباوجود اینکه مدرسه داشتم (تمام تابستون مدیرمون منو کشوند مدرسه چون پستم اجرایی بود ) نرفتم و رفتیم پیششون ساعت 9 و خورده ای بود که به دائی حسین زنگ زدیم که می تونه بیاد خاله رو ببره یا نه و اون گفت ماشینم در حال تعمیر و صبر کنید تا بیام اصلا خودم تا خود کرمان می برمشون بقیشو بابای سارینا بیاد ببرتشون اما خاله نرگس دلش شور می زد و به من گفت مارو برسون ترمینال با اتوبوس میریم

                              

 

موقع خداحافظی خاله نرگس بابا جون و مامان جون رو می بوسید و بلند بلند گریه می کرد سارینا هم همینطور تو هم به تقلید از اونا رفته بودی باباجون رو می بوسیدی و الکی گریه می کردی و ادای گریه کردن خاله نرگس رو در می آوردی

                       

همه رو تو اون حال و هوای گریه به خنده انداخته بودی خلاصه بعد از خداحافظی رفتیم ترمینال اونجا عشق اتوبوس ولت نمی کرد و مرتب می گفتی بریم شوا بیشیم (سوار بشیم) اتوبوس خیلی تاخیر داشت ساعت 10 و خورده ای شد تا اومد چند لحظه قبلش هم دائی حسین اومد و تو رو بغل کرد و برد سوار اتوبوست کرد خاله اینا بالاخره رفتند و من هم تورو سپردم به دائی حسین و خاله خاطره و رفتم مدرسه

                 

تو این مدت خیلی سنای خاله رو اذیت کردی و دائم اشکشو در آوردی موتورت رو بهش نمی دادی اگه دست میزد اینقدر داد میزدی که همه بدو بدو می رفتن و از سنا موتورت رو می گرفتن و بهت می دادن                                    

                                    


خلاصه اینکه سر هر اسباب بازی با سنا دعوا داشتی و داد میزدی برا همین مجبور بودم تمام این 20 روزی که خاله نرگس اینجابود رو ببرمت با خودم مدرسه کلی عذاب کشیدیم هر دومون چون توی مدرسه مرتب بهانه می گرفتی و اذیتم می کردی به هر حال با توجه به حال باباجون که مریضه نمی تونستم با اون داد و بیدادهات بذارمت خونه ی مامان جون فقط یکی دوبار گذاشتمت و سارینا ی خاله ازت مخصوص مواظبت کرد

            

              

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)