محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 16 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

هفته ای که گذشت و سحرهایی که خواب موندیم

1391/5/27 19:15
نویسنده : مامان
407 بازدید
اشتراک گذاری

تولد ساراجون

توی هفته گذشته چند روزی که درگیر مراسم عموی مامانی بودیم و به همین خاطر یکشنبه شب که تولد ساراجون بود و دعوت شده بودیم نتونستیم بریم همین جا از ساراجون و مامان گلش عذرخواهی می کنیم انشاءا.. صدوبیست ساله بشی ساراجون این گلها از طرف آبتین تقدیم تو عزیزم

 

 

                                                      

 

                                                 

خسته شدن بابایی

این هفته آخر ماه رمضون خیلی به مامانی سخت گذشت بخصوص که از مراسم عموی خدابیامرز که می اومدیم به حدی سردرد داشتم که واگذارت میکردم به بابایی و باوجود سرو صدای بازیهاتون هرچند نمی تونستم بخوابم اما با چشم باز یه چرتی میزدم اما پسر گلم تو که ماشاا.. دست بردار نبودی و تا ساعت 12:30 یا گاهی اوقات اینقدر حال من و بابا رو می گرفتی که سحر خواب می افتادیم         

 

ازجمله دوشنبه شب  از اونجایی که توی ترک پوشک هستی اینقدر تا ساعت 1:30 بهانه گرفتی و گفتی دیش دارم که بابایی خسته شد اولش از من می خواستی که همرات بیام اما با هزار کلک به خاطر حال بد من حواله بابایی کردیمت و اینقدر حال بابایی رو ده دقیقه ای یکبار گرفتی که بابا گفت نمی خواد بچه مواز پوشک بگیری تورو خدا پوشکش کن تا هر وقت که بخواد مارک خارجیش رو براش می خرم از بابا خنده ام گرفته بود گفتم تازه یه شبِ من رو داری با این وروجک میگذرونی به همین زودی خسته شدی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

                               

 

 

 

گریه وزاری 2ساعت و نیمه

واما چهارشنبه شب یه دفعه بی اختیار افتادی روی گریه

 

                                   

واز ساعت 10 تا ساعت 12:30 یه ریز اشک ریختی و با یه حالت خاص منو میزدی وقتی می گفتم آشتی می اومدی بوسم میکردی و دوباره شروع میکردی به زدن نمی دونم زدن رو چطوری یاد گفتی اما ماشاا.. ضرب دست هم داریا!!!!!!!!!                             

القصه من بیچاره اینقدر کتک خوردم که یه دفعه جوش آوردم و داد زدم

 

                            

 

آخه صبر هم اندازه ای داره گلم !!! اینجا بود که بابایی که تا حالا سکوت کرده بود وارد عمل شد و خلاصه به هزار مکافات خوابت کردیم و بازم سحر خواب افتادیم !!!!!!!!!!!

 

 

اولین ظهری که نخوابیدی

واما روز و شب پنج شنبه صبح که از خونه زدیم بیرون و رفتیم خیابون و بانک ظهر هم یه راست رفتیم خونه ی مامان جون البته قبل ازرسیدن به خونه ی مامان جون بهانه خونه ی خودمون رو گرفتی (خیلی وقته آدرسها رو بلدی مثلا خونه ی خودمون خونه ی مامان جون جاهایی که می ریم خرید همه رو به یاد میاری و برای بار دوم یاچندم که از اونور رد میشیم به من میگی یادته مدیم اینجا خییدیم یادته اومدیم اینجا خریدیم ) به هزار کلک و ادا بازی موفق شدیم ببریمت خونه ی مامان جون

                            

اونجا اولش کلی با خاطره بازی کردی تلویزیون دیدی غذا خوردی و هی چشمات رفت اما نخوابیدی  بعد هم رفتی و به داداشی که از عسلویه اومده گفتی اجاژه شت دوشرخه شوا بشم من؟

                                         

داداشی هم دوچرخه زمان دبیرستانشو بیرون آورد و تو رو کلی توی حیاط خونه سواری داد تو که ظهر نخوابیده بودی روی دوچرخه درحال چرت زدن بودی که داداشی گفت می ترسم بیفته برش داریم آوردیمت پایین هرکار کردیم نخوابیدی متاسفانه خواب برای اولین بار ظهر به چشمات نیومد(از عواقبش می ترسیدیم که شب دوباره کولی بازی دربیاری)

                                             

عصر هم دوباره بهانه دوچرخه گرفتی و این دفعه دوچرخه خاطره رو کشوندی توی کوچه بعد بهانه ماشین شارژی و خلاصه با هرکدومش بیشتر از چند دقیقه طاقت نیاوردی و باز بهانه دوچرخه داداشی رو گرفتی (دائی حسین رو داداشی صدا میزنی) چند دور بابا و چند دور هم داداشی بردت

                                 

 

خلاصه تصمیم گرفتیم ببریمت پارک اونجا هم کلی بازی کردی ومژده  اشکان بچه های پسرعمه مامانی رو دیدیم بعد از کلی بازی نزدیک اذون بود که اونا با مامانشون ازما خداحافظی کردن و رفتند اما تو حاضر نبودی پارک رو رها کنی و هی می گفتی باژم شُ بوخوییم  (بازم سر بخوریم)

                                     

 

 

موندیم تا اینکه دعای قبل از افطار پخش شد وبابا که جایی دعوت داشت ماشین رو برای ما گذاشت و پیاده راه افتاد هر کار میکردم راضی به اومدن نبودی و کلی هم اذیت خاطره کردی بیچاره خاله ی کوچیک همه ی زحمت از پله بالا و پایین بردنت رو کشید یه دفعه گفتی بابا کو گفتم گمش کردیم بدو بریم پیداش کنیم با این کلک موفق شدیم از پارک بیایم بیرون و بابا رو هم سوار کردیم و اومدیم خونه

                                

ناگفته نماند آخر شب داداشی اومد خونمون و یه کار کوچیک داشت هنوز نخوابیده بودی تعجب کرد دم در کلی اصرارش کردی و گفتی داداشی میای خونه ی ما؟ بیچاره داداشی گفت دلم نمیاد دل بچه رو بشکنم و اومد چند دقیقه ای نشست  و بعدرفت ومن بالاخره ساعت 11:30 موفق شدم خوابت کنم

    

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان نفس طلایی
27 مرداد 91 19:29
عزیزم شما رمز من و گرفتی ؟
مامانم الحمدلله همون طورین
التماس دعا


آره ممنون
مامان سارا
6 شهریور 91 18:09
مرسی چه گل های قشنگی اینم از بد شانسی ما بود خاله که این اتفاق بد دقیقا روز تولد سارا افتاد واز حضور نمکی مثل تو ومهربونایی مثل مامان وبابا محروم موندیم


شما همیشه به ما لطف دارین خاله جون
مامان فافا
7 شهریور 91 13:14
واااااااای مامانی این چند روزه چه حوصله ای بخرج دادی ماشاالله به این همه انرژی که آبتین عزیز داره همتونو خسته میکنه
مامان فافا
19 شهریور 91 11:47
سلام مامانی.کجایید؟ دلمون واسه آبتین جان تنگ شده،عکس جدید میخواییم[h
ممنون از اینکه به یادمون هستین